ندید پدید بازی خودتون یا اطرافیانتون چی بوده😖😅😒

وااای😂😂😂 عششق عروسی بوده

من همون جاریتم‌ک دسپختش خوبه و خعلی دوسش داری😃😎😎

گذشت اون موقع ها که به اینا میگفتن دسمال کاغذی توالت😉😉😉

خوبه شما بچه کوچیک داشتی من دیدیم

کسایی که خیلی مثلا کلاس میذارن هم این دسمالا با خودشون حمل میکنن😄😄

آخی 😍

دختر منم خیییییلی خیار دوست داره.۴ سالشه.

ماه رمضون خونه یکی از آشناها افطاری دعوت بودیم.

ظرف میوه ها روی میز بود.دیدم دخترم نشسته کنارش و همه خیارها رو جمع کرده تو دامنش😅

خیلی خجالت کشیدم جلوی جمع.

الهی  خداحفظش کنه.من انگار معتادم .خونم اگه ده نوع میوه باشه اما خیار نباشه روانی میشم انگار یه چیز مهم کم دارم

یه بارخونه‌مادرشوهرم اینا بودیم خواهرشوهرم با شوهرش هم اومده بودن( یه شهر دیگه زندگی میکنن) خلاصه سفره رو چیدن بعد عسل وسرشیر محلی وپنیر وخلاصه همه چی بود یادمه صبحانه میخاستیم بخوریم.آغا من چشمم که خورد به سرشیر محلی دیگه چشام هیچی دیگه ندید.حمله کردم همراه با عسل تند تند لقمه گرفتم خوردم سزشیر هم زیاد زیاد میذاشتم لای لقمه.این وسطا شوهرم همش با تعجب نیگام میکرد و هاج و واج مونده بود.خلاصه خوردم بعدش رفتیم خونه.یکم که گذشت حالت تهوع گرفتم .ناهار نتونستم بخورم شام هم نتونستم بخورم چون هنوزم بعد اون صبحونه احساس سیری میکردم گشنم نمیشد بعدش ازشوهرم فهمیدم اونی که به جای سرشیر محلی خوردم کره تازه گرفته شده بود‌ ومن با سرشیر اشتباهی گرفتم فرداش شوهزم براخانوادش تعریف کرد حسابی خندیدیم منم خیلی ضایع شدم.😶😶😶😁😁😁😂😂

من شب خواستگاری که رفتیم تو اتاق صحبتامون کنیم..من از قبلش سوالای مهممو توی کاغذ نوشته بودم و حفظشون کرده بودم که یادم نره..

حالا داشتم یکی یکی سوالامو میپرسیدم...آخراش حس کردم یکی دو سوال جا گذاشتم ..هر چی فکر میکردم یادم نمیومد..همینجوری چند لحظه به یه جا خیره شده بودم و داشتم فکر میکردم😞😞😞😞

 اونم با تعجب نیگام میکردبعد گفت من فعلا حرفی ندارم اگه شما هم سوالی ندارید بریم...

من دیدم فایده نداره گفتم چرا...یه چند لحظه لطفا....خیلی ریلکسس پاشدم رفتم جلو چشش کاغذمو از رو میز برداشتم😆😆😆😆

اونم چشاش گرد شده بود با اینکه خجالتی بود از دهنش در رفت گفت   یا خداا

خخخخ

پارسال رفته بودیم مهمونی خونه فامیل شوهرم اولین بار.میوه خارجی جلومون گذاشتند که حتی گفتم اسمش چی خودشون هم تلفظش رو بلد نبودند  و گفتند یادم نیست.منم دیدم صاحب خونه داره به شوهرم نگاه میکنه سه تا برداشتم گذاشتم تو جیب.اومدیم خونه شوهری دعوا کردیم که ممکن صاحب خونه از گوشه چشم دیده باشه.میخواستم هستشو بکارم.به خیال خودم ی درخت از اون میوه داشته باشم.اما یک هفته تو یخچال بود روم نمیشد بخوذم کپک زد انداختم دور،هسته اش هم ریز بود از ترس شوهری هستشو هم نگه نداشتم

ضایع ترین عالم منم که میرم تالار میوه میذارم تو کیفم و فقط شیرینی میخورم،عادت زشتی،اما جدبدا ترکش کردم،انصافا مامان بابام هم پول درشت میدن

روز پاتختی عمم بود داشتم از سوراخ دیدشون میزنم،ابتدایی بودم،مادر بزرگم گفت عمه ات داره نماز قضا میخونه،منم باور کردم و فقط دیدم ی لحاف تشک سفید وسط اتاقشون پهن،بقیشو ندیدم چون مامانم منو فرستاد پی نخود سیاه

[QUOTE=65145073]منم توی تموم 

منم تو عروسيم با اهنگ ساسى مانكن تكنو ميرفتم اون وسط🔫😑😑😑😑لعنتى جو منو گرفته بود با اون لباس پف چنان جولان ميدادم كه خواهرم اومد دستمو كشيد برد رو صندلى نشوند😅😅😅😅😅

فيلم عروسيمو نگاه نكردم ونخواهم كرد😓

دوستان گلم خاطره هاتون خیعلی خوب بود یه خاطره براتون میذارم مال خواهر دوستمه شاید من نتونم خوب تعریفش کنم ببخشید   ولی اینقدر معروفه که دیگه شبیه ضرب المثل شده براما((چرا عامو علی اینا خیار نداشتن))

دوستم تعریف میکرد رفته بودن عروسی پسر عموش برای اولین بار تو تالار  .عموش اینا هم متمکن بودن و عروس هم از خانواده خان زاده ها بوده  و دیگه خیلی تدارک دیده بودن همه نوع میوه و انواع شیرینی و چند نوع غذا. این دوستم یه خواهری داشت که ده دوازده سالش بود. از خوشی و تعجب میوفته به جون میوه ها و همه جوره از خجالتشون درمیاد بعد هم یه شام مفصل میزنه تو رگ .بعد از تماتم شدن عروسی که برمیگردن خونهٰ خواهره انگار معده اش تعجب کرده باشه گلاب به روتون اسهال استفراغ میشه این دوستم خوهرش رو میبره تو دستشویی که کاراشو بکنه و  تو اون تالار اندیشه یادش میوفته که تو عروسی خیار نذاشته بودن برای پذیرایی .تو همون حال بی حالی که دستش به دلش بوده فوری میاد بیرون میگه :میگما مرضی چرا عامو علی اینا خیار نداشتن؟؟؟!!!!!