همسرم عاشق بچه هاست من باردار شدم انقذر خوشحال بود که حد نداره من همیشه از این ناراحت بودم که همسرم همیشه بعد کار خونه مادرش میرفت و شب میومد خونه تو حسرت این بودم شوهرم عین بقیه مردا بعد کار بیاد خونه ولی من تنها تو خونه بودم تا شب بیاد خونه ، از وقتی باردار شدم نگران حالم بود همیشه زود خونه میومد ، خواهر شوهرمم یه بچه داره که شوهرم عاشقشه محاله یه روز اونونبینه خلاصه شوهرم همیشه تنها یا خونه ماذرش بود یا خواهرش منم اغلب شبا تنها بودم تا بیاد دیگه زمانی که میومد شام میخوردیم و منم خوابم مبگرفت ، تازه داشتم زندگیم اون طور که میخواستم میشد همه میگفتن دیگه شوهرت بابا بشه به عشق بچه اش همش زود میاد خونه و پابند زندگی میشه ولی الان میگن بچم رشد نکرده باید بنذازمش متاسفانه شوهرمم ایراد و از من میدونه در صورتیکه من بارداری اولمه ، دیگه عین قبل شده خونه نمیاد همش سرش به بچه خواهرش گرمه تو دلم اتیشه چرا خوشحالی بابا و مامان شدنمون انقدر عمرش کوتاه بود و چرا خدا نخواست شوهرم به بچه خودش محبت کنه ، دست خودم نیست ولی هر کیو میببنم بچه داره بهش حسودیم میشه و دوست ندارم فعلا باهاش برم و بیام چون یاد بچم میفتم که ذاره از ذستم میره