اونجا همه سزارین بودن و فقط ۴ نفر طبیعی بودن که ۳تاشون درد نداشتن و آمپول زده بودن ولی یکیشون دردش گرفته بود و انقدر آه و ناله میکرد که وحشت کرده بودیم هممون از زایمان ..
تقریبا همه رفته بودن واسه زایمان که ساعت ۲ اسممو خوند که برم اتاق عمل ...
هم میترسیدم هم دل تو دلم نبود که بچمو ببینم زودتر😍😍😍
در اتاق عمل که باز شد و چهره خندون دکترمو دیدم همه ترسام یادم رفت ، چقدر باهام حرف زد و بهم امیدواری داد ...
سزم بی حسی بود ، دکترشم یه مرد مسن فوق العاده مهربون بود که کلی باهام حرف زد و منو خندوند بعد آمپول و زد😉
هیچ دردی نداشت ولی خیلی سریع پاهام داغ شد و بی حس ...
آمپول بی حسی بود ولی نمیدونم چرا منو بیهوش کرد😂😂😂
وقتی بهوش اومدم چند ثانیه بعدش صدای پسرم پیچید تو اتاق😍😍😍😍😍😍
وااااای که بهترین لحظه زندگیم بود ...
فقط میدونستم تو اون لحظه باید دعاکنم و دعا کردم واسه همه منتظرا که این لحظه رو بچشن🙏🙏🙏
بعدش پرستار پسرمو آورد گذاشت رو صورتم و سینم ... من دیگه چی میخواستم از خداااا؟؟؟؟😍😍😍
بعدم رفتم ریکاوری و یه ساعت بعدشم بخش ، با اینکه قرار نبود شکمم و فشار بدن ولی یه بار تو ریکاوری فشار دادن دو بار تو بخش ... دردش ولی قابل تحمل بود و بازم بقیه الکی منو ترسونده بودن ...
وقتی رفتم بخش هر نیم ساعت خودشون شیاف و مسکن میزدن واسم و من دردی احساس نکردم ، رسیدگیشون عااالی بود ،
وقتی هم که میخواستم از تخت بیام پایین چون خیلی ترسونده بودنم که بار اول خیلی درد داره خیلی میترسیدم ولی بازم دردی به اون صورت احساس نکردم ...
روز بعدشم ساعت ۲ مرخص شدم 😉😉😉
خلاصه که خداروشکررر من هم از عملم هم از دکترم هم بیمارستان و زایمان و همه چی راضی بودم ...
واقعا نمیدونم چرا میگن سزارین بده ...
ان شاءالله که این لحظات قسمت همه منتظرا بشه🙏🙏🙏