امروز مامانم اینا زنگ زدن گفتن بیاین پارک ماهم میریم اونجا شوهرم راضی نبود انقدر حوصلم سر میرفت بزور راضیش کردم موقع اومدن بعضی جاها سراشیبی و سربالایی بود میاده روی هم زیاد داشت منم باردارم بهم خیلی فشار اومد شوهرم مدام تو راه غر زدمیگفت مجبوری با این وضع بیای پارک کوفتم شد میگفت برگردیم هر چی از دهنش در اومد بهم گفت بغض تو گلومه دارم میترکم شامم نتونستم بخورم از ناراحتی وقتی رسیدیم دیدم چندتا از فامیلا که شوهرم خوشش نمیاد و خیلی هیزن هم هستن حالا چیکار کنم بریم خونه چی بگم میخواد همش دعوا کنه بخدا خسته شدم نمیکشم دیگه همش ناراحتی داریم تو این وضعم همش غصه و ناراحتی