انگار سال هاست در یک خفقان به سر میبرم.
یک ماهه بارداری دوم رو تجربه میکنم و انگار بی هدفترین ادم روی خاکی ام. و هر روز بدتر از دیروز.
بزارید خاطره ی دیروز رو براتون بگم.
صبح که بیدار شدم قبراق و سرحال رفتم سراغ کارهای خوابگاه و این خوابگاه کوچیک اما قشنگو تمیز کردم و بالاخره بعد از سه روز تمیز تمیز شد و با یک جارو برقی کارش تموم شد.
حالا که کارها تموم شده بود باید یک فکری به حال صبحانه میکردم نشستم و انقدر به این ذهن عجیبم فشار آوردم تا به پوره سیب زمینی قناعت دادم و راضی شدم جاتون خالی جای نهار خوردیمش آخه همسرجان ما لنگ ظهر بیدار شد.
وضعیت ابهام و بیکاری تا ساعت 6 ادامه داشت که یکهو یک سر درد وحشتناکی رو احساس کردم که حملش در حد توان فیل بود شوهرمم لباساشو پوشیده بود و من نمیدونستم چرا تو همین فکرها بودم که گوشیم زنگ خورد گوشی روبرداشتم و با پدر عزیزم صحبت کردم و دلم براش تنگ شده فاصله های زیاد دلتنگ و بی تابم کرده.
اازش پرسیدم چکار میکنی بابا جون؟ گفت منتظرم ده و نیم فوتبال ببینم از ساعت 9 هم پای تلوزیون منتظر ده و نیم بود.
گوشیو که قطع کردم انگار کوه دماوند شروع به فعالیت های زیبای آتشفشانی کرده باشه ذهنم داشت منفجر میشد و قبلش غرهای سیاه و دودی بود که به صورت شوهرجان می نشست :مگه من آدم نیستم؟ تو که دوستم نداری. تو از من متنفری.من زنت که نیستم کلفتتم. همه چیز رو به من ترجیح میدی. اون بدبخت عین درختای پای کوه افتاد به قربون صدقه که چت شده ؟چرا دعوا داری؟ چرا غر میزنی در نهایت بزور بلندم کرد و گفت لباستو بپوش بریم پیاده روی همون ده دقیقه پیاده روی کنیم بعدش میرم.پیش حسام حالا این حسام کجاست خوابگاه پسرا نیم ساعت راهه تا بعد فوتبال 90 دقیقه بعدهم دو ساعت بشینن با هم.گپ و گفت و شوخی و اخرشم حسام بگه پیش زنت نرو پیش من باش و اما من تک و تنها با یک بچه شکم و یک بچه 2 ساله کنارم و این.گرمای جنوب و تنهایی شب و کابوس شبانه که یکهوووو پنجره ی اتاق کناری با شدت انفجار به هم کوبیده شد نگووو صدام بلند بود اونام صداشون در نمیاد البته فکرکنم لالن چون حتی صدای استکان نلبعکی هم اینجا خونه همسایه ها میره اما اینا حتی صدا قاشقشونم نمیاد. فقط وقتی شوهرم میره بیرون من و پسرم لال میشیم اونام فکرمیکنن من هم نیستم تا دلت بخواد عین جت جاروبرقی میکشه تمیز کاری میکنه یک بارم بچشو کتک زد تا این تلفن درینگ درینگی من زنگ خورد هیچی بازم رفتن رو سایلنت که رو سایلنت.
خلاصه رفتم پایین اما پیاده روی نخواستم درد داشتم سردرد و بیحالی... شوهر جان با غر غر که اره تو شاه پریونی مگه و پیاده روی رو قبول نداری نشوندم تو ماشین رفتیم پارک پایین ارمیکهوخم شدم و افتادم تا کمر نصف لال لال و سکوت میوت بدی رفتم خودم فکر کردم دارم میزام نگوو .فقط از شدت خستگی بود شوهرجان سریع کن آتی پاشو من آتی غر غر و میخوام چت شد؟ مریضی خسته ای چرا رنگت پریده چرا و چت شده که بهش گفتم منو ببر خونه خودت برو پیش دوستت ... هیچی گفت فقطپیش تو میمونم اونجا برم چکار ... برات بستنی بخرم؟؟؟ گل از گلم شکفت گفتم اره با سیب خرید و تو اون اوضاع اومدیم خوابگاه من و تخت دراز به دراز مشغول تماشای کابوس های ذهنم شدمو اونم مشغول فوتبال با اینترنت گوشی من. چندبارم احساس کردم جون به سر شدم مخصوصا لحظه ی گل ایران حال و هوای عزرایییل کنارمه داشتم.
و در آخر امروز صبح همسرجان در کنار ما با شادی صبحانه خورد و دم و دستگاه اون لپ تاپه بستو گفت میرم به جنگ پروپوزال که زودتر تموم کنم خانممو ببرم شهرمون پیش خانواده هامون. منظورش مامانش بودا حالا به رو خودم نیاوردم همونم شکر