شیش ساله ازدواج کردیم اما اصلا نتونستم دوسش داشته باشم کلا مثه خواهر و برادریم تملیل به رابطه باهاش ندارم و نسبت بهش سردم شاید ماهی چهار بار نهایتا باشه
خوشیختاته بیشتر سرکاره روزاییکه بیشتر تو خونه اس محاله فحش و دعوا نباشه بارم جای شکرش باقیه میخوابه یا بیرونیم اما اگه یساعت هم پیش هم باشیم قطعا وصع همینه
تو رابطه بودم طرف خستم کرد و کلی کش و گیر داشتیم کلی خاستگارای خوبمو تو پنج سالی که باهاش بودم پروندم اینکه اومد دیدم تقریبا اوکیه قبول کردم اما ازاول حسم کم بود با رفتاراش هرروز حسم قویتر شد
منم اینقد دلم پره از بس بی تفاوته نسبت بهم انگار نه انگار وجود دارم پیششم بخوابم اصلا دستش بهم نمیخوره منم دیگه نمیخوابم پیشش فقط هفته ای یبار اونم اخر هفته ها میخاد منو اونم میخام نخواد
هرچه دلم خواست نه آن میشود هرچه خدا خواست همان میشود یه صلواتم مهمونم کنید