روش مطمین جلوگیری صفحه 3 | تبادل نظر نی نی سایت

nazbanoooo

مدیر استارتر

عضویت: 1396/09/14

تعداد پست: 653

عزیزم دستگاه ایودی بذار کاندوم هم دو لایه بکش روی هم استفاده کن امکان نداره باردار شی قرص نخ ...

یه لایه اشم مردا بزور قبول میكنن😢😢تازه مردی كه بچه بخواد😢

1397/04/01

|

12:40

2 نفر لایک کرده اند ...

nazbanoooo

مدیر استارتر

عضویت: 1396/09/14

تعداد پست: 653

عزیزم باردار شدن واقعا همینجوری و کشکی برا من اتفاق افتاد تازه بدون رابطه کامل و د . خو . ل

هی وااای من

1397/04/01

|

12:41

1 نفر لایک کرده اند ...

iam

عضویت: 1396/04/02

تعداد پست: 4918

عزیزم باردار شدن واقعا همینجوری و کشکی برا من اتفاق افتاد تازه بدون رابطه کامل و د . خو . ل

وایئ خاک بسرم

یکی از دوستام هفت سال بچه نمیخاست طبیعی جلوگیری میکرد وقتی تصمیم گرفتن همون بار اول اقدام حامله شد
بچش بدنیا اومد و یکسالش شد دویاره الان ناخواسته بارداره و قسم میخورد میگفت ما د خ و ل نداشتم حتی
من میگفتم مگه میشه! پس چجوریه اخه؟؟

1397/04/01

|

12:42

2 نفر لایک کرده اند ...

nilofar1372

عضویت: 1397/01/16

تعداد پست: 4712

یه لایه اشم مردا بزور قبول میكنن😢😢تازه مردی كه بچه بخواد😢

ایودی اگر بهت بسازه و بری مرتب چک کنی که سر جای خودش باشه کم خطر تر از بقیه و مطمئن تره به نظرم

شوهرتم متوجه نمیشه

ولی عزیزم میتونم دلیل بچه نخاستنت رو بدونم ؟

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1397/04/01

|

12:46

1 نفر لایک کرده اند ...

nazbanoooo

مدیر استارتر

عضویت: 1396/09/14

تعداد پست: 653

وایئ خاک بسرم یکی از دوستام هفت سال بچه نمیخاست طبیعی جلوگیری میکرد وقتی تصمیم گرفتن همون بار اول ا ...

من الان باخوندن اینا به غلط كردن افتادم براازدواجم👀

1397/04/01

|

12:47

2 نفر لایک کرده اند ...

nilofar1372

عضویت: 1397/01/16

تعداد پست: 4712

وایئ خاک بسرم یکی از دوستام هفت سال بچه نمیخاست طبیعی جلوگیری میکرد وقتی تصمیم گرفتن همون بار اول ا ...

بعضی خانم ها تخمدان های فعالی دارن فقط کافیه واژن یه اسپرم رو به داخل بکشه دیگه باردار میشه

باورت میشه من بکارت داشتم ولی باردار شدم تو نامزدی

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1397/04/01

|

12:47

2 نفر لایک کرده اند ...

nilofar1372

عضویت: 1397/01/16

تعداد پست: 4712

وایئ خاک بسرم یکی از دوستام هفت سال بچه نمیخاست طبیعی جلوگیری میکرد وقتی تصمیم گرفتن همون بار اول ا ...

جلوگیری طبیعی روش مناسبی برای جلوگیری نیست چون احتمال بارداری توش زیاده

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1397/04/01

|

12:48

3 نفر لایک کرده اند ...

nazbanoooo

مدیر استارتر

عضویت: 1396/09/14

تعداد پست: 653

ایودی اگر بهت بسازه و بری مرتب چک کنی که سر جای خودش باشه کم خطر تر از بقیه و مطمئن تره به نظرم شوه ...

مرسی حتما بادكترم درمیونش میذارم❤

خیلی دلیل داره هم برنامه هام برازندگیم هم نگرانیای زیادم برا اینده ی مجهول ونخواستن اینكه مسیول رنج یه طفل باشم وحتی اجباری شدن زایمان طبیعی كه تووبارداری خواهرمو خییلی اذیت كرد

1397/04/01

|

12:50

1 نفر لایک کرده اند ...

nazbanoooo

مدیر استارتر

عضویت: 1396/09/14

تعداد پست: 653

بعضی خانم ها تخمدان های فعالی دارن فقط کافیه واژن یه اسپرم رو به داخل بکشه دیگه باردار میشه ب ...

وای خدا ..بعدچیكاركردین نگهش داشتین؟

1397/04/01

|

12:50

1 نفر لایک کرده اند ...

nilofar1372

عضویت: 1397/01/16

تعداد پست: 4712

مرسی حتما بادكترم درمیونش میذارم❤ خیلی دلیل داره هم برنامه هام برازندگیم هم نگرانیای زیادم برا ایند ...

دلایلت درسته باهات موافقم تا کاملا از اینده ات و تامین شدن کامل بچه ات مطمئن نشدی باردار نشو

باشوهرت هم صحبت کن راضیش کن که یکم بهت فرصت بده

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1397/04/01

|

12:51

2 نفر لایک کرده اند ...

iam

عضویت: 1396/04/02

تعداد پست: 4918

من الان باخوندن اینا به غلط كردن افتادم براازدواجم👀

ببین اگه اینقدر برات استرس زاست یه روشی مثل ایودی اینارو بکار بگیر

من اوایل ازدواج دقیقا همینجوری بودم میگفتم تا اخر عمرمم بچه نمیخام
ولی الان اگه شرایط مالیم اوکی شه بدم نمیاد از بچه

احساس میکنم سن که میره بالاتر ادم احساس نیاز میکنه به مادر شدن (قبلنا میگفتم اگه بچه هم خواستم از پرورشگاه میارم ولی الان دوست دارم خودم مادر شم بالاخره)
شاید توام بعدا بخوای شاید نخوای
ولی وقتی اینقدر استرسشو داری باید همون ایودی اینا رو بکار بگیری
امپولا چی ؟؟ اونا مطمعنن؟ میخوای امپول بزن

1397/04/01

|

12:52

2 نفر لایک کرده اند ...

nilofar1372

عضویت: 1397/01/16

تعداد پست: 4712

وای خدا ..بعدچیكاركردین نگهش داشتین؟

اره عروسی گرفتم و الان دو ماه و نیمشه

البته خیلی کارا کردم که سقط بشه ولی نشد خدا میخاست که به دنیا بیاد

خدا رو شکر تحت هر شرایطی

فرزندم،ازملالتهای این روزهای مادری ام برایت میگویم از این روزها که از صبح باید به دنبال پاهای کوچک و لرزان تو بدوم و دستت را بگیرم تا زمین نخوری. به کارهای روی زمین مانده ام نمیرسم این روزها که اتاقها را یکی یکی دنبال من می آیی، به پاهایم آویزان میشوی و آن قدر نق میزنی تا بغلت کنم، تا آرام شوی. این روزها فنجان چایم را که دیگر یخ کرده، از دسترست دور میکنم تا مبادا دستهای کنجکاوت آن را بشکند. با ناراحتی و ناامیدی سر برگرداندنت را میبینم که سوپت را نمیخوری و کلافه میشوم از اینکه غذایت را بیرون میریزی. هرروز صبح جارو میکشم، گردگیری میکنم، خانه را تمیز میکنم و شب با خانه ای منفجر شده و اعصابی خراب به خواب میروم. روزها میگذرد که یک فرصت برای خلوت و استراحت پیدا نمیکنم و باز هم به کارهای مانده ام نمیرسم.امشب یک دل سیر گریه کردم. امشب با همین فکر ها تو را در آعوش کشیدم و خدا را شکرکردم و به روزها وسالهای پیش رو فکر کردم و غصه مبهمی قلبم را فشرد...تو روزی آنقدر بزرگ خواهی شد که دیگر در آغوش من جا نمیشوی و آنقدر پاهایت قوت خواهد گرفت که قدم قدم از من دور میشوی و من مینشینم و نگاه میکنم و آه... روزگاری باید با خودم خلوت کنم و ساعتها را بشمارم تا تو از راه بیایی و من یک فنجان چای تازه دم برایت بیاورم و به حرفهایت با جان گوش بسپرم تا چای از دهن بیفتد. روزی میرسد که از این اتاق به آن اتاق بروم و خانه ای را که تو در آن نیستی تمیز کنم. و خانه ای که برق میزند و روزها تمیز میماند، بزرگ شدن تو را بیرحمانه به چشمم بیآورد. روزی خواهد رسید که تو بزرگ میشوی، شاید آن روز دیگر جیغ نزنی، بلند نخندی، همه چیز را به هم نریزی... شاید آن روز من دلم لک بزند برای امروز. روزی خواهد رسید که من حسرت امشبهایی را بخورم که چای نخورده و با سردرد و گردن درد و با فکر خانه به هم ریخته و سوپ و بازی و... به خواب میروم...شاید روزی آغوشم درد بگیرد، این روزهادارد از من یک مادر به شدت بغلی میسازد

1397/04/01

|

12:52

2 نفر لایک کرده اند ...