صبحش همسرم بهم پیامارو داد نگاه کردم دیدم با درد و دل شروع شده اون درد و دل میکرد تا به اینجا کشیده خلاصه زنگ زدم به دختره گفتم چرا اینکارو کردی گفت وای نگو فقط درد و دل تنهایی بود و چی و چی به همسرمم گفت دیگه نمخوامت . بهمن ماه سال ۹۳ بود همسرم گفت خواهرت تازه زایمان گرده خوشی خانوادت و بهم نزن واسا بعد از عید برو به منم یه فرصت میدی . قبول کردم . دلم برای مامانم میسوخت فک می کرد من خیلی خوشبختم وصف دوست داشت من به شوهرم همه جا پر بود . ماه بعد هر چی منتظر شدم دیدم پریود نشدم رفتم بی بی گرفتم دیدم وای خدایا حاملم . بعد که همسرم فهمید باردارم خیلی خوشحال شد . اون دختره از خونشون قهر کرد رفت خونه مامانش رابطش با شوهرم دوباره شروع کرد . دیگه به روی خودم نیاوردم انگار نه انگار که میدونم . خدا بهم یه آرامش داده بودم نمیگم غصه نمیخوردم چرا خیلی ناراحت بودم ولی حرص نمیخوردم . حاملگی خیلی سختی هم داشتم استراحت مطلق بودم همسرم خونه رو تمیز میکرد غذا میپخت برام حتی زیرم ظرف میاورد ولی همچنان با اون رابطه داشت طوری بود که بهش میگفت طلاق بگیر خودم ساپورتت میکنم . هر روز پیاموشون و میخوندم . تا اینکه خانواده دختره از خونه انداختنش بیرون خانواده شوهرشم قبولش نمی کرد . مجبور شده بود پناه ببره خونه فامیلای شوهرش به همسرم پیام داده بود به همسرت بگو حلالم کنه . من زایمان کردم خیلی سخت روزای سختی داشتم . تجربه بعدی اینکه هیچوقت تو زندگی مظلوم نباشید من مظلوم بودم اگه الان بود اون دخترو همسرمو جرش میداد . مرد باید از همسرش حساب ببره . شاید قلب شکسته درست بشه ولی اعتماد از دست رفته هیچوقت ترمیم نمیشه . یادمه سریال ماه و پلنگ پدر ملکا بهش گفت تقصیر خودتم بود که دوستت و شوهرت و باهم تنها گذاشتی . هیچوقت کسی رو بیش از حد وارد زندگیتون نکنید . الان پسرم سه سالشه ولی ترس دارم و اعتماد ندارم . خانما از همسرتون زیاد تعریف نکنید و خودتون دست کم نگیرید . اگه تعریف کردید سریع بگید مثلا فلانی می گفت اندامت چقد قشنگ شده بذارید دیده بشید