با برادرش توی یه اتاق می خوابیدن، یعنی پسر بزرگم دوست نداشت تنها بخوابه به بهانه برادر کوچیکش تخت هاشون رو گذاشتم یه اتاق گفتم تو مراقب برادرت باش شبها، پسر کوچولوم شیر می خورد تا تکون می خورد تو تختش بیدار میشدم میرفتم شیر میدادم بهش، گاهی وقت ها خودم پیششون خوابم میبرد