ماجرای جنا درسته قدیما خیلی اتفاق میوفتاده ولی هنوزم هست همین خاله ی من ٣سال پیش دچارش شده بود خیلی افتضاح اصلا اروم و قرار نداشت اون موقع ١دختر ۵ساله داشت
مینشست همه جمع بودیم حرف میزدیم یهو میدیدی چشاش پر شد رنگش پرید جیغ کشید روشو برگردوند و دست و پاش میلرزید آب قند میدادیم بهش گریه میکرد میگفتیم چی شده میگف به خدا دیدمش
وقتی میخابید اذیت میشد .بیدار بود اذیت میشد.حموم میرفت اذیت میشد .کنار گازشون یه فندک اویزون بود میگف هر روز راس ساعت ٣ فندک میوفته رو زمین و من هر چند بارم اونو بذارم سر جاش باز میوفته زمین و دیگه نباید بذارم سرجاش بذارم همونجل رو زمین بمونه
میگفت یهو صدای بهم خوردن استکانا میاد
بعد میگفت یه شب شوهرشم خونه بوده درشون وا میشه باد میزنه تو خونه اینم جیغ و داد میکنه و میترسه شوهرش هر چقد میگه باد بود خالم میگه نه بخدا من دیدمش که اومد تو خونه باد نبود خودش بود
حتی تو خوابش هم میرفته و خیلی اتفاقای دیگه براش میوفتاده
اخر سر مامان بزرگم میبره پیش دعا نویس یارو میگه یکی هست که عاشقش شده
حتی خالم انقد اذیت شده بود که یبار تصمیم میگیره تو تهران نمونه یه مدت میره اردبیل خونه مامان بزرگم اینا
اونجا چند روزی خوب بوده که حالش بد میشه میگه دوباره دیدمش بهم گفت فک کردی بیای اینجا نمیتونم بیام دنبالتو پیدات کنم!
حالا خداروشکر که خوبه و بعد دعانویس دیگه ندیدتش ولی هنوزم که هنوزه ما جلو خالم از هیچی نمیتونیم حرف بزنیم حتی خابا و ترسامونم براش تعریف نمیکنیم