من پانیک داشتم، خواهرم وقتی من ۳سالم بود تو استخر خونمون غرق شد و مرد، من اصلا حتی نمیدونستم مردن چی هست! خوب سالها از اینکه آب روی سرم بریزه میترسیدم و وحشت غرق شدن، مامانم نمیتونست منو ببره حموم پانیک میکردم بعد به مامانم حمله میکردم میزدمش چون فکر میکردم آب روی سرم بریزه خفه میشم ولی در عین حال عاشق آب بازی بودم مامانم منو میگذاشت توی وان خودمو بشورم که آب روی سرم نریزه و هر چند ساعت اون تو بودم کاریم نداشت هی برام اسباب بازی میاورد منم نمیومدم بیرون چون میدونستم تا موهام رو نشورهذ نمیشه بیام بیرون و آخرش همیشه سر موهام پانیک میکردم که سرم میرفت زیر آب. حتی شب ها خواب میدیدم که مامانم به زور میکننم زیر آب و بیدار میشدم گریه و جیغ و داد، مامانم هم میومد بغلم کنه میزدمش.( واقعا فکر میکردم میخواد منو بکشه) بعد مامانم خلاقیت به خرج داد که تو همون وان حموم کنم و موهام رو توی آشپزخونه میشست. من میخوابیدم روی کابینت و سرم توی سینک ظرفشویی و با شیر ظرفشویی با فشار کم مدل آرایشگاه ها که آب تو صورتم نریزه میشست برام، از وقتی هم خواهرم فوت کرد تو اطاقم تنها نمیخوابیدم و هر شب تواطاق مامان و بابام میخوابیدم. همین داستان بود تا رفتم دبستان! بعد فهمیدم که همه به جز من تو اطاقشون میخوابن و همه میرن زیر دوش!از خجالت تصمیم گرفتم که زورمو بزنم. میرفتم زیر دوش سرم رو میگرفتم بیرون تنم رو میشستم بعد سرم رو چند ثانیه با نفس حبس شده خیس میکردم و باز بیرون از آب شامپو میزدم دوباره هی نفسمو حبس میکردم میرفتم زیر آب میشستم و هر وقت نفسم کم بود میومدم بیرون نفس بگیرم و دوباره برم زیر آب. تا سوم دبستان بالاخره جرعت کردم زیر دوش نفس بکشم!!!! شنا هم زود یاد گرفتم از ترس غرق شدن. و تا سالهااااا تو استخر فقط تمرین میکردم که زمان بیشتری نفسم رو زیر آب نگه دارم و هی رکورد بزنم که چقدر میتونم زنده بمونم. کل لذت استخر این بود که به خودم ثابت کنم من تو آب قرار نیست بمیرم. ولی به مرور همه اش حل شد. خیلی خیلی سخت و خیلی خیلی طولانی! من هنوزم وقتی میرم غواصی با اینکه بارها این کار رو کردم هر دفعه بدون استثنا اون لحظه که از قایق میپزم تو آب چند لحظه اولش فکر میکنم که نمیشه نفس بکشم و با سرعت نفس نفس میزنم و اکسیژن رو درست نمیتونم تو بدم و اون زیر کاملا احساس میکنم که ایندفعه دیگه مردم ولی ده پانزده ثانیه بگذره حالم نرمال میشه. همش تمرینه و صبر تحمل مادر های بیچاره.
بعد شما تصور کن که معلم مهد کودک احمق چونکه من تو مهد اعتماد نمیکردم برم تو استخر منو پرت کرد تو قسمت پر عمق استخر که مثلا ترس من از استخر بریزه! هنوزم شنا بلد نبودم، مامانم کلا تو استخر هیچوقت زورم نمیکرد میگذاست خودم هر جور راحتم رفتار کنم و من خودم شنا یاد گرفتم اما استخری که مامانم نبود نمیرفتم تو آب هم باید کمربند میبستم و هم بازو بند تازه با استرس!!! بعد زنیکه منو پرت کرد..... من همین شکلی رفتم زیر آب با تصور اینکه بالاخره یکی منو تو استخر کشت. نهایتا منو کشید بیرون منم کلی آب بالا آوردم و طبیعتا مامانم اومد مهد و کم مونده بود مربی رو آتیش بزنه. دیگه هیچکس تو مهد حتی اجازه نداشت دست و صورتم بشوره. و البته بعد از ۱۰ روز بعدش دیگه کلا نرفتم مهد. خیلی طولانی شد ولی سعی کنیم ترسش رو ریشه یابی کنید و به همه دور و بری ها توضیح بدید که تجربه شبیه مربی مهد از کسی که خبر نداره پیش نیاد.