سلام
من و شوهرم اوایل ازدواج رابطمون فوق العاده بود.من قبل از ازدواج یه عالمه کلاس همسرداری و... رفته بودم و خیلی مطالعه داشتم تو این زمینه; به خاطر همین واقعا با دست پر رابطمو با همسرم شروع کردم...
ولی الآن که دوسه سالیه از ازدواجمون میگذره،خیلی رابطمون بد شده...
من چندروزه خیلی فکر کردم به همه چیز...
به اینکه چی شد که به اینجا رسیدیم...
چی شد که الآن خیلی راحت سر شوهرم داد میزنم...
چی شد که انقدر شوهرم از خونه فراری شده...
چی شد که خیلی از حرمت ها بین ما شکسته شده
چی شد که انقدر راحت ما باهم بد صحبت میکنیم....
و در آخر به این نتیجه رسیدم که خود من عوض شدم که اون هم عوض شد...
امروز شوهرم زنگ زد گفت تا دیروقت کارش طول میکشه و ناهار نمیاد خونه.
من هم دیدم فرصت خوبیه که برم خونه ی مامانم اینا چون خیلی وقت بود نمیتونستم برم.
وقتی میخواستم حرکت کنم شروع کردم به نوشتن یه پیام به شوهرم با این متن:
"سلام من ظهر میرم خونه مامانم اینا."
بعد یه لحظه یادم اومد که قبلنا از این کلاس مهارت های همسرداری که میرفتم،بهمون میگفتن که همیشه هرجایی میخواید برید یه همچین جملاتی به کار ببرید در رابطه با همسرتون،مثلا بگید:
-با اجازت میرم فلان جا
یا
-به نظرت برم فلان جا؟
یا
-اجازه میدی برم فلان جا سرور من؟
یا
-فلانی دعوتم کرده خونشون نظرت چیه؟برم؟
میگفتن هیچوقت فکر نکنید با این جملات مردتون پُررو میشه...
اتفاقاً اون نیاز داره به اینکه شما بهش احساس قدرت بدید و ازش اجازه بگیرید وقتی میخواید جایی برید...
و اینطوری عااااشقتون میشه...😍
من اوایل خیلی رعایت میکردم این موضوعو موقعی که جایی میخواستم برم.
و اتفاقا هرچی هم بیشتر اجازه میگرفتم بیشتر بهم اجازه میداد که هرجا دوست دارم برم...
مثلا اونموقع ها من جمعه ها که شوهرم سر کار بود همش با دوستام میرفتیم کوه و کویر و...
و هییییچوقت مانعم نمیشد
یا خیلی جاهای دیگه که اکثر مردها گیر میدن ولی شوهر من مشکلی نداشت چون خیالشو راحت کرده بودم که پادشاه من تویی..اجازه ی من دستِ توئه...
ولی رفته رفته دیگه انقدر افتادیم تو مشکلات زندگی و بچه داری و...
که متاسفانه این چیزها یادم رفت...
خلاصه اون پیامو پاک کردم و به جاش نوشتم:
"عزیزم حالا که شما تا شب نمیای من و نیکان ظهر بریم یه سر به مامان بابام بزنیم؟"
ولی خیلی برام سخت بود که دستمو بذارم رو دکمه ی "ارسال"..
احساس میکردم اگر اینو براش بفرستم مسخره م میکنه و بهم میگه:از کی تا حالا نظر من برات مهم شده؟؟😏
ولی دلمو زدم به دریا و گفتم: حتی اگر بدترین عکس العمل را هم داشت اشکال نداره;انقدر دوباره اینجوری باهاش حرف میزنم تا عادت کنه!
ولی در نهایت ناباوری دیدم که شوهرم اصلا عکس العمل بدی نداشت و فقط گفت:"باشه برو شب میام دنبالتون"
الآن که این تجربه را نوشتم خونه ی مادرم هستم و منتظرم شوهرم بیاد دنبالمون.
میخوام خیلی تحویلش بکیرم و باهاش با احترام صحبت کنم
مثل اونموقع ها...
وای چقدر دلم تنگ شده واسه اونموقع ها...
خدایا کمکم کن