وقتی كوچیك بودم خونمون تو كوچه ای بود كه همه خونه ها یك یا نهایت دو طبقه بودن و حیاط دار و همه همسایه ها همو میشناختن...
یادمه یه مدت تو محل صحبت بود كه شبها دزد میاد و تو پشت بام ها حرکت میكنه...صبح كه میشد همسایه ها مثلا میگفتن وااای امشب صدای پا اومد،یكی میگفت من سایه اش رو دیدم ،وقتی فرار میكرد و از این حرفا و یه جور ایی همه ترسیده بودن....
بعد یه مدت مردای محل نقشه كشیدن و دستگیرش كردن و دیدن وااای پسر نوجوان یكی از اهالی هست كه شبها میاد و اتاق خواب یكی از اهالی محل رو دید میزنه....