زمانی که تو عقد بودیم یک بار اعصابش از جای دیگه خورد بود بیخودی با من جر و بحث کرد
پای تلفن بودیم و مامانم هم فهمید.
فرداش از سر کار که میامدم اومد دنبالم.
وقتی سوار ماشین شدم فهمیدم یک بویی میاد اما متوجه نشدم بوی چیه.تو راه همش حرف میزد و ابراز پشیمونی و معذرت خواهی میکرد.
یهو موقع پیاده شدن دیدم یک دسته گل بزرگ از عقب ماشین برداشت داد بهم گفت این واسه خودت یک دسته گل کوچیکترم داد گفت اینم واسه مامانت که فهمید باهات بحث کردم بهش بده بگو معذرت خواهی میکنم ازش.خودش بخاطر همون مشکلی که گفتم اعصابش خورد بود مجبور بود بره.
اون قشنگ ترین عذرخواهی بود که ازم کرد.