این موضوع مربوط میشه به حدودا ۷ سال پیش.من خواستگاری داشتم که هم نسبت دور فامیلی داشتیم از جانب مادری هم اینکه هم محلی بودیم.خانواده خیلی خوب و متدینی داشتن.خود پسر هم معلم بود واقعا متشخص از لحاظ فرهنگی و اقتصادی و همه جوره خانواده هامون به هم میومدن.از طریق خواهرش که دوست خیلی صمیمی من بود بهم اطلاع داد که دوستم داره و میخواد بیشتر آشنا بشیم برای ازدواج.پدر و مادر من اجازه دادن مدتی رو با هم آشنا بشیم فقط توی محله و دوست و آشنا نباشیم چون قضیه هیچ رسمیتی نداشت.حدودا ۶ ماه با هم بودیم خیلی خوب بود در واقع عالی بود خیلی بهم ابراز علاقه میکرد و در واقع من هم ازش خوشم اومده بود خیلی شرایط خوب بود و قرار خواستگاری و حتی با هم تعداد سکه و تالار عروسیمون رو هم فیکس کردیم.یادمه دقیقا بعد از تعطیلات عید نوروز سال ۹۰ بود که به یکباره بهم گفت ما به درد هم نمی خوریم.اصلا نه مشکلی بود نه بحثی نه اختلافی هیچی به قدری شوکه شدم که نمیتونم حالم رو توصیف کنم.
من ازدواج کردم و شکر خدا شرایط زندگیم خوبه.چند روز پیش خواهر همین آقا رو دیدم با ام خیلی صمیمی هستیم ...
بالاخره نفهمیدی بخاطر چی بهم زد؟
آدمها فکر میکنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی میکنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر میکنند میتوانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! اما حقیقت ندارد.. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگی مان به بعد را میساختیم! "آنتوان دوسنت اگزوپری"
نمیدونم چرا ولی خیلی حالم بد شد.من همون موقع خیلی دلم ازش گرفت و واقعا دلم شکست ولی هیچوقت حاضر به دیدن عذابش نبودم.خواهرش میگفت داداشم تمام موهاشو سفید شده از غصه مرضیه بچش.همون لحظه گفتم خدایا من ازش می گذرم فقط پسرش رو شفا بده نمیدونم چرا به خودم گرفتم.شاید هم اشتباه میکنم.همیشه معتقدم عدل خدا طوری نیست که به خاطر اشتباه پدر یا مادر بخواد فرزند رو عذاب بده.نمیدونم واقعا گیجم.بچه ها واسه بچش دعا کنید
نه اصلا .بعد از اون قضیه دیگه هیچ حرفی بینمشون رد و بدل نشد.من خیلی بیشتر نا تحت شدم از اینکه اینهمه شناخت واسش مهم بود ولی در عرض یک ماه بعد از جدایی از من راحت رفت خواستگاری
نه اصلا .بعد از اون قضیه دیگه هیچ حرفی بینمشون رد و بدل نشد.من خیلی بیشتر نا تحت شدم از اینکه اینهمه ...
متاسفانه احتمالا همزمان با شما با اون دختره هم در ارتباط بوده.
"اولدوز گفت: ننه کلاغه، دزدی چرا؟ گناه دارد.ننه کلاغه گفت: بچه نشو جانم. گناه چیست؟ این، گناه است که دزدی نکنم، خودم و بچه هام از گرسنگی بمیرند. این، گناه اسـت جانم. این، گناه است که نتوانم شکمم را سیر کنم. این، گناه است که صابون بریزد زیر پا و من گرسنه بمانم. من دیگر آن قدر عمر کردهام که این چیزها را بدانم. این را هم تو بدان که با این نصیحتهای خشک و خالی نمیشود جلو دزدی را گرفت. تا وقتی کـه هر کس برای خودش کار میکند دزدی هم خواهد بود."اولدوز و کلاغها
نه اصلا .بعد از اون قضیه دیگه هیچ حرفی بینمشون رد و بدل نشد.من خیلی بیشتر نا تحت شدم از اینکه اینهمه ...
آدم بیشعوری بوده. بنظرم حقشه دلش بسوزه.
فکر میکنن دنیا حساب کتابی نداره.
باز چه رویی داره غیر مستقیم گفته دعام کن! انگار مردم مقصر زندگیش هستن.
آدمها فکر میکنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی میکنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر میکنند میتوانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! اما حقیقت ندارد.. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگی مان به بعد را میساختیم! "آنتوان دوسنت اگزوپری"
متاسفانه احتمالا همزمان با شما با اون دختره هم در ارتباط بوده.
دقیقا من هم همین برداشت رو کردم از کارش.نمیخوام اون خانم رو پایین بیارم ولی باور کنید هیچ حوزه قابل قیاس با من نبود.حتی به گوشم رسید مادر پسر حالش بد شده بود رفت زیر سرم اصلا باورش نمیشه من جواب منفی بدم و پسرش اون دختر خانم رو بکیره
باور کن تا شنیدم بچش مریض توی دعاهام از خدا خواستم شفا بده به بچش و ازش گذشتم.اونموقع نمیدونستم اینقدر مشکل بچش حاده.الان که به خدا دائم و ازش دعا میکنم
خیلی بد جوری غرورم رو له کرد.واقعا یاد اون روزها میفتم حالم بد میشه.ولی هیچوقت راضی به عذاب کشیدن هی ...
من خیلی شنیدم کسی که دل شکسته تو زندگی و بچش تلافی شده، تازه گناه اخروی شم هست
ولی عجیبه که با خواهرش دوست موندی
آدمها فکر میکنند اگر یک بار دیگر متولد شوند، جور دیگری زندگی میکنند؛ شاد و خوشبخت و کم اشتباه خواهند بود. فکر میکنند میتوانند همه چیز را از نو بسازند، محکم و بی نقص! اما حقیقت ندارد.. اگر ما جسارت طور دیگری زندگی کردن را داشتیم، اگر قدرت تغییر کردن را داشتیم، اگر آدمِ ساختن بودیم، از همین جای زندگی مان به بعد را میساختیم! "آنتوان دوسنت اگزوپری"