2777
2789

سلام من تقریبا ده یازده ساله ازدواج کردم. مادر شوهرم یه خانم بسیار مهربان بود نور به قبرش بباره حدودا چهار سال پیش فوت کرد پدر شوهرم پارسال ازدواج کرد. همزمان خواهر من هم عقد کرد. شوهرم خیلی خیلی تو رکاب پدر و خانوادش هست هر کاری از دستش بر بیاد براشون انجام میده. بخاطر شغل همسرم هم با همزمان با ازدواج اینها بجایی در اطراف تهران رفتیم و داییم هر بار اصرار داشت بیاد یه شب خونمون. اون زمان یکم دستمون تنگ بود. بالاخره یبار که داییم گفت همسرم بهشون گفت آخر هفته تشریف بیارید 

بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

داییم و پدر بزرگم رو دعوت کردیم. و برای این مهمانی از پدر شوهرم پول کمک گرفتیم. خانوادم هم که میخواستن با اونا بیان به خواهرم گفتم فعلا همسرتو با خودت نیار من الان دستم خالیه بعدا پاگشاتون میکنم و اون گفت ما میاییم بعدا پاگشا کن. خلاصه داییم و پدر بزرگم بعد ده یازده سال مهمونمون شدن 

منم چون نتونستم برای خواهرم چیزی تهیه کنم یه چادر تو خونه ای و پیرهن لباس مردانه که تو خونه داشتم کادو کردم دادم بهشون به دامادمون گفتم شرمنده من بعد شما رو با خانوادتون پاگشا میکنم از خجالتتون در میام و اون و خواهرم همش میگفتن توقعی نداریم 

بعدا پدر شوهرم به شوهرم گفته چطور خواهر زنتو دعوت کردی چرا ما رو پاگشا نکردی همسرم گفته خب من برای همان مهمانی هم از خودت پول گرفتم دستم خالی بوده گفته اشکال نداشته به خودم میگفتی بهت میدادم الان زنم ناراحته میگه چرا خواهر زنشو دعوت کرده ما رو نکرده 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز