15 اردیبهشت سالگرد اشناییموئن بود اردوی دانشجویی بچه های کارشناسی ارشد رو می بردن نمایشگاه کتاب تهران منم ثبت نام کردم اردوش مختلط بود تو اون گیر و یری گم شدم دیدم یه پسره که از صبح چند بار تو اتوبوس دیده بودمش و هی گفته بوم این چقدر خوشگله چقدر متینه  چقدر اقاست ، اونم گم شده بود و ما با هم یه گوشه ای نشستیم و کلی حرف زدیم .با همدیگه رفتیم خرید و  باورتون نمیشه گوشی همه دوستامون خاموش بود  و ما عاشق هم شدیم و الان 7 ساله داریم با هم زندگی می کنیم