هیچوقت از خاطرم نمیره اون روز رو
داداشم و میخواستن ببرن دکتر من و نمیتونستن همراه خودشون ببرن براهمین به زور و اجبار گذاشتنم خونه داییم اینا
ما اون زمان با فامیل مادریم اصلا زیاد رفت و آمد نداشتیم
من دوست داشتم برم همراه خانواده ام ولی نبردنم من کلا تو بچگیام خیلی خیلی به مامانم اینا وابسته بودم
و چون با داییم اینا اصلا راحت نبودم بخاطر همین همینکه مامانم اینا رفتن زدم زیر گریه
چند دقیقه که گذشت داییم که یه آدم بشدت عصبی بود اومد افتاد به جونم تا تونست کتکم زد حالا هرچی خواهش کردم گفتم ببخشید ولم کن بازم ادامه میداد.
با شمشیر پلاستیکی پسر دادیم محکممم میزد منو
کبود شده بود تنم شاید باورتون نشه دوستان من و برد تو اتاق خوابشون نمیدونم با چی بود کمربند بود یا طناب بود بست من و به تخت😐😐😢😢 پسرشم دست میزد براش تشویقش میکرد از اون روز ۱۲ سال گذشته من هنوز فراموش نکردم
هنوزم وقتی داییم و میبینم حالم بد میشه متنفرم از همشون
از کل خاندان مادری متنفرم