ما ۵ماه پیش با شوهرم یک مشکل اساسی داشتیم جوری ک آبروی من رف و همه متوجه شدن ولی اون مواقع مادرشوهرم زیاد ب من زنگ زد ب خانوادم زیاد زنگ زد منم ب دور از چشم اونا از گوشیشون بلاکش کردم چون مادرم خیلی تند با مادرشوهرم حرف زد و دو هفته خونه پدرم قهر بودم با نصیحت های مادرش شوهرم برگشت و ب التماس و...منو برد و حالا شکر خدا خیلی خوب شده از اون موقع من رفت امد ندارم باهاشون نمیرم ولی برادرشوهرم میاد میره خونه ام سنش پایینه
مادرشوهرمم نمیاد گفته شما خوش باشین ما هم خوشیم
ک گذشت ۴ماه بعد عمو من فوت شد انتظار داشتم مادرشوهرم بیاد عزاداری ک نیومد پدرشوهرم اومد ک بعدا خبر دار شدم یکی دو روز بیمارستان بستری بوده چون فشار قند باهم بالا رفته و گفتن دوباره باید آنژو قلب شه
حالا دقیقا هم یک هفته بعد عزای عموم روز زن شد و من اون روز هم نرفتم دیدن مادرشوهرم بعد دیروز شوهرم داشت نون میخرید گف برای مادرمم بخرم چون مریضه خونه تنهاست گفتم بخر گف پس بریم یه لحظه بهش بدم برگردیم خونه گفتم باشع ک تا رسیدیم دم خونش دیدم مادرشوهرم پایین بیرون خونه اش وایساده من فک کردم داخل خونس وگرنه نمیرفتم ی لحظه نفهمیدم چیشد رفتم بیرون ماشبن باهاش سلام علبک کردم از دستم نون هارو گرف رفت داخل تعارف کرد بیایین داخل منم ب شوهرم گفتم روز مادر نیومدیم زشته الان ابنطوری بریم گف خب نقدی بهش بده و بهش پول نقد ب عنوان هدیه روز مادرش دادم و کلی تشکر کرد و نخاست بگیره ب زور قبول کرد و همونجا گف من قراره انژو بشم واس همون نتپنستم بیام عزاداری و تسلبت گف منم گفتم اشکال نداره مهم نیس و برگشتیم حالا هر چقد فک میکنم میگم من دگ چ خریم ک یهو جوگیر میشم😑