شیفت کاریش اینجوری بود که ۱۵ روز نبود خونه بعد ۱۵ روز کامل خونه بود
وقتی میرسید خونه مامانم جو رو طوری دستکاری کرده بود که همه فک کنیم بابام دیوه مامانم مظلوم
باعث شده بود همه باهاش تلخ بشیم
با مامانم هی بحثش میشد مامانم به یه چیزی گیر میداد داد و هوار میکرد بابام داد میزد دعواشون میشد حتی گاهی همو میزدن
من از بابام متنفر بودم
طفلی هی میگف خونه اسمش روشه باید محل ارامش باشه
من مسخره اش میکردم که همه چی تقصیر خودته
از وقتی فوت کرد و مامانم دید واسه جنگای خیالیش حریف نداره و منو گذاشته جای بابام و کرده دیو و انقد پشت سرم بدمو گفته ب دروغ ک همه ازم بدشون اومده
تک و تنها شدم
از صبح سرکارم تا اخر شب
خسته میرسم خونه شروع میکنن با خواهرم با نفرت بهم تیکه انداختن و اذیت کردنو خوردن حقمو زورگویی و بماند که کتکم میزنن
امروز داشتم تو دل خودم میگفتم چقد دلم میخواس وقتی خسته میرسم خونه، خونه حای ارامشم باشه
یاد بابام افتادم😭😭😭😭
طفلی رو قضاوت کرده بودم الانم به روزگارش دچار شدم
دیگه هم دستم بهش نمیرسه بغلش کنم بگم ببخشید الان میفهمم چی میکشیدی من نباید به حرف مامان باهات دشمن میشدم😭😭😭