مادرم مرد یه داداش فقط دارم که میخواد ازدواج کنه پدرم پیر و مریضه
من تنهام تو خونه ۳۱ سالمه هر دری بگید زدم هر کاری کردم باید برم خواستگاری برای داداشم راستش نه نا دارم نه روحیه یه اتفاق خوبیه اما برای من ناراحتتیه
موندم چطور ابراز شادی کنم که نشون ندم ته دلم غمه
من از خدامه و آرزومه کاراشو کنم اما دلم میخواست متاهل باشم همه دوستام بچه دارن دو تا من تو ساده ترین مسئله دارم التماس می کنم خدا رو
می دونید من شوقی برای خودم ندارم چون روحم پیره اما دیگه دلم میخواد ازدواج کنم تا کسی تنهایی منو نبینه وگرنه ذوقی نیست تموم شدم