[QUOTE=404033835]اگه دوست داشتی تعریف
زیاد دیدم
یکیشو میگم
سالها پیش برای بچه دار شدنم خیلی دعا میکردم تمام نماز حاتها ختمها را انجام داده بودم اما ..
کم کم امیدم را ازدست میدادم وارامش درونم متلاشی شده بود زود عصبانی میشدم احساس میکردم که همه چیز پوچ هست یکبار شوهرم گفت بریم سفر قم اما من مخالفت کردم چون حتی نامه بی خط برای حصرت معصومه نوشته بودم ولی جوابی دریافت نکرده بودم
عصبانی شدم وگفتم اینا همش دروغه اونا به یاد ما نیستن اونا مارو میخان چکار
اما سفر قم رفتیم واونجا من خیلی گریه کردم وحاتمو خواستم
گ یکسال گدشت وشوهرم راصی شد بره دکتر وعمل کرد
چندماهم گدشت ومن بسیار پرخاشگر شده بودم ونامید
یک شب خواب دیدم
من وشوهرم رفته بودیم قم دیرم که شوهرم گفت همین حا وایستا برم جایی برگردم اما من حلوتر رفتم واحساس کردم که گم شدم سراز کوچه ای دراوردم تعداد زیادی از زنان را دیدم که حلوی دری کاسه به دست صف کشیده ونشسته بودن ومدام درخواست خود را سر میدادن دیدم که ازان خانه ندری میکشند وپخش میکنن
تا وارد ان کوچه شدم خانمی بسیار با ابهت که جادر عربی به سر داشت وروبند سفیدی به صورت به من اشاره کرد که جلوتر بروم خود ان خانم نذری میداد صدای زنها بلند شد که نوبت ماست ان خانم بلند گفت به همه خواهیم داد این دختر اینجا گم شده وبلافاصله در دیس بسیار زیبا وپایه داری یک سهم به من داد وگفت به تو سهمی دادم که ظرف ان نیز از طلا است نگاه کردم دیدم ظرف ان طلا است گفام این طلا است چطور انرا برگردانم گفت خانه ما هیچ وقت عوص نمیشود یا انرا بیار یه بده به کسی بیاورد تشکر کردم تا راه بیفتم که ان خانم کمی با حالت خشم به من گفت دیگه ازاین به بعد نگو که ما به یاد شما نیستیم ما همیشه به یاد شما هستیم وبرای شما دعا میکنیم
شرم ان لحظه من غیر قابل توصیفه
هنوز بعداز ۱۸ سال اون حس بامنه وشرمنده ام