از کلاس ریاضی اومدم بابام اومده بود دنبالم از زیر چادر کتمد بستم گقت لباست مشکلی داره گفتم نه چطور گفت چرا تو خیابون چادرت رو باز کردی کتت رو درست کردی زشته😐 گفتم خب سرده خواستم ببندم سردم نشه
خب این گذشت اما تو دلم یاد بقیه کاراش افتادم تو خیابون درحال حرکت نمیگذاره خوراکی یا آدامس بخوریم و من مدام فکر میکنم گه خب مگه چه اشکالی داره؟؟
بعد رفتیم جلو تر میگه این بندا چیه رو آستین چادرت؟ گرفته بادستش کل راه کشونده منو من بدبخت یه وری دارم میام اینم به درک
رفتیم جلو درمانگاه میگه دو دقیقه وایسیم تو ویروس بگیری انقدر دوست دارم بگیری بیارم سرم بزنی بعد بگیرم بیوفتیم تو جوب😐😭
اینجا بود که فهمیدم من اولین مرد زندگیم که بابامه اینطوریه میخوام از شوهرم انتظار داشته باشم دوستم داشته باشه و یه زندگی عاشقانه و رمانتیک داشته باشم؟
کلا امیدمو از دست دادم به زندگی
ولی واقعا چرا اینطوری میکنه؟😐