تو هستی یگانه عزیز من،که چشمانم را به جهان گشود.
مادرم،همانیست که وقتی برای اولین بار نفس کشیدنم را دید اشک شوق بر گونه اش نشست..
از دوران کودکی،هربار صدای لالاییِ آرامش بخشش را میشندیم،ناگهان بغض گلویم را میفشرد..
به یاد دارم وقتی که کودکی ناتوان بودم
وقتی از چیزی میرنجیدم،آغوش مادرم برای من امن ترین نقطه جهان بود
وقتی به چشمانش خیره میشوم،زمان مفهومش را از دست میدهد و تمام لحظات کودکی ام در چشمان معصوم و خسته اش خلاصه میشود.
وقتی ناخودآگاه قلبش را میشکستم،بغضش را فرو میبُرد و باز هم عاشقانه مرا در آغوش میکشید..
مادرم،حتی وقتی کنارم هستی
دلم برایت تنگ است..
چگونه بگویم که هر لحظه منتظرم مرا «دختر کوچولوم» صدا کنی..؟!
چگونه بگویم،هربار دیدنِ چروک های گوشه چشمانت قلبم را به لرزه می آورد؟!
چگونه بگویم صدایَت مانندِ ارکست نت های پیانو لذت بخش است؟!
مادر،قصه ای که تا ابد در قلبم جاودانه میماند..
مادر جانم،به تک تکِ موهای سفیدَت قسم،روزی را برایت رقم میزنم که خبر موفقیتم سراسرِ کوچه های دلت را چراغانی کند.
بیایید برای مادرمان وقت بگذاریم
سعی کنیم،هرچند کم
احساساتش را درک کنیم
احساساتِ مادری را که آرزوهایش را دفن کرد تا آرزوهای ما حقیقی بشود..