انقدر از رفتار خواهرم بدم اومد که نگو

هی داستان زندگیمو بگم ی رمان میشه 17سالم بود قصد ازدواج نداشتم از مدرسه اومدم مادرم ی طناب انداخت گردنش که خودشو میکشه اگه مراسم خواستگاری بهم بزنم بزور شوهرم دادن شب عروسیم پدرم نیومد مادرم و خواهرام اومدن که اونم مادرم نه شاباش داد نه حتی هیچی از نزدیکی میترسیدم شبش چون مادرشوهرم تو پذیرایی بود شوهرم منو با دست خفه کرد ی سیلی بهم زد و گفت بیا ببرم بندازمت خونه مادرت بعدش زندگی با مادرشوهرم شروع شد که خیلی سخت بود چون ی شوهر نداشتم هزار نفر بودن یبار هم بردارشوهرم دعوام شد که شوهرم نزدیک بود خفم کنه سه روز تو خونه زندانیم کردن مریض شدم افتادم بیمارستان مادرم رفت عروسی سر بچه اولم یبار ی روز یبار پنج روز بیمارستان بودم نوه اول بود یبار نیومدن دیدنم هی شوهرم میومد بهم میگفت یتیم بی کس و کار بی ارزش نگاه کن تو حتی خانواده هم نداری الان یسال هم نرم اونجا ی زنک بهم نمیزنن زایمان کردم چون اینجا دستشویی حموم تو خونه نداشتن رفتم خونه مادرم منو تونم اتاق گشنه و تشنه میذاشتن نمی اومدن مادرم بهم الکی میگفت که برم امروز مادرشوهرت گفته دلم برا نوام تنک شده بیاد شوهرم میگفتم یکم پسته برام بیار با این که نودش کارش پسته و گردویع ی مشت فقط اورد ی بره جلو بچم کشتن یکمشو بهم ندادن که زود سرپا شم سزارینی بودم

میرم اونجا مادرم کاراشو بهم میگه که خواهرم راحت باشه منم انجام نمیدم

اخه ابنجا اصلا از این چیزا خبر ندارن فک میکنن خانوادم برام خوبن منم مجبورم میرم