کسی هست یه سری اتفاقات گذشته دارن روانیم میکنن

حالا یکی میگفت ۱۸ سالگیم دبیری قبول شدم به جای اینکه خوشحال بشه گفت آره تو محله ی ما یه ق.حبه بود به همه ی مردای محله میداد معلمم بود

مادر من خیلی مهربونه ولی همیشه نکات منفی بچه هاش رو میبینه بقبه در نظرش ایده آلن ولی ما سراسر ایرادیم .میاد خونم هر قدر هم تمیز باشه یه چیز کوچیک وسط باشه میگه خونه شما همش کثیفه فلانی اونقدر تمیزه و...

فکر میکنم دست خودش نیست ولی خیلی اعتماد به نفس آدم رو میگیره

دوست مامانم میگفت من زایمان کردم دخترمو بعد خیلی افسرگی گرفتم شوهرم رفتم خودشو سترون کرد ، مامانم میگفت من پسر دارم تو نداری😌 ، بار آخرم گفت منم داد زدم گفتم خدا پسرتو ازت بگیره چند روز بعد داداشم تصادف کرد رفت کما گفتم خدایا گوه خوردم غلط کردم نجاتس بده بعدش داداشم از کما دراومد وقتی حالش خوب شد بهم گفت عالیه داشتن منو میبردن تو دعا کردی ولم کردن مامانم شنید گفت عالیه غلط کردم غلط کردم دیگه نمیگم