تموم عمرم رو
تا همین الان که نزدیک سی سالمه
کتک خوردم (اول از خانواده خودم حالا هم از همسرم) ،
فقیری و غریبی رو به دوش کشیدم
روزایی بوده که تا حد مرگ ترسیدم
با دست صورتمو چنگ میزدم از ترس دعواشون ،نه تغذیه درست نه مهر و مراقبت و نه لباسی ،
از مردای زندگیم جز ترس و کتک و بی عرضگی چیزی ندیدم.
من یه دختر معصوم و ساده روستایی بودم
قشنگ و لطیف بودم
درسخون و کم توقع و آروم ....
و اونا وحشی و دیوانه و بی آبرو ....
بیرون که پا میزارم شبیه به یه آدم بیمارم
لاغر و رنجور و ساکت ...
چه میشه کرد
سنگ هم تحمل این همه کتک و ناامنی و ضربه جسمی و روحی نداشت شاید چه برسه به یه دختر ...
یه دختر پونزده ساله روستایی قشنگ و آروم رو تصور کنید
که توی حمام ترسناک قدیمی داره از ترس کتک و دعوای داداشش و عربده هاش میخواد با تیغ رگ دستشو بزنه و بره ....
اون منم ،
جای زخمش هنوز روی جسم زار و خستهم هست 🥀