من که بچه بودم روح ها رو میدیدم حتی بعضی مواقع دنبال شون میرفتم ولی سرعت شون بالا بود یک شب که داشتم به پنجره نگاه میکردم یک موجود سیاه پر از دود که نیم متر از زمین فاصله داشت یک تاج طلا که وسطش یک نگین سرخ بود و بدنش هم از طلا پر شده بود و عصای معروف عزرائیل هم توی دستش بود و من زمان برام معنی نداشت و فقط جذب او شده بودم و نگاه می کردم که با صدای مادرم به خودم آمدم فردای آن روز ماجرا رو به مادرم گفتم وقتی ترسیدم که مادرم هم گفت که توی بچگی دیده بودش .