که بنشونمش سر جاشجاشجی مجرد و تقریباً7سالی از من کوچکتره
تا الان هر کار کرد هر حکمرانهای تو خونه کرد من هیچی نمیگفتم باهاش راه میومدم میگفتم ولش کن بزار تا زمانی که مجرده عذاب نکشه یا مثلاً نگه وای این آبجیم اومد یعنی تا الان تو همه چیز باهاش راه اومدم تا اینکه دفعه قبل دیدم نه خیلی داره از آبجیه کوچیکم کار میکشه دیگه اعصابم خورد شد و گفتم چه خبره خیلی خوب حالا که ظرف نشسته بعد جواب منو دادگفت گفت آبجی ساکت باش یه چیزی از دهنم در میاد بهت میگم باز ناراحت میشی از دستش انقدر ناراحت شدم ولی هیچی بهش نگفتم باز یک دو سه هفته باز یک دو سه هفتهای بود که خونه مامانم نمیومدم
باز بعد چند هفته الان اومدم دیدم به آبجیم کوچیکم میگه هم سفره رو جمع کن هم ظرف بشور بعد دعواش کرد چرا اول رفتی ظرف شستی باید اول سفره رو کامل جمع میکردی بعد میرفتی ظرف میشستی مامان منم اصلاً هیچی نمیگه فقط میشینی سکوت میکنه
بعد من زورم گرفت گفتم خب تو سفره رو جمع کن این ظرف بشوره بعد گفت تو از زندگی ما چیزی نمیدونی هیچی نگو نمیدونی ما چه جوری زندگی میکنیم قانون ما چیه مثلاً اینا یه روز درمیان یکی این جمع میکنه ظرف میشوره یکی اون
ولی خب اگه نوبتا ین آبجیم باشه که باید ظرف بشوره باز مامانم این آبجی کوچیکمو مجبور میکنه که تو برو کمکش کن
الان اصلاً دلم نمیخواد ه دیگه ببینمش و دیگه اصلاً نمیخوام فعلاً خونه مامانم بیام و تولدشم که چهار پنج روز دیگه هست اصلاً نمیرم
میدونی از چی زورم میگیره اینکه خیلی جواب میده آبجی کوچیکامو تو دستش میگیره و خوشم میاد هیشکی بهش هیچی نمیگه نه مامانم نه بابام ولی سر من جرات داشتم با آبجی کوچیکم یک تو بگم ببین چیکارم میکردن