من عقدم یک ونیم ساله ۵سال هم دوست بودیم.اینو گفتم بدونین ک نازه همو نمیشناسیم.
همسرم رفتن ماموریت دو هفته ندیدمش سه روز بعد میان مرخصی بعد ۲ روز بمونن دوباره برن. میگفت میام تو و خونواده رو ببینم دلم براتون تنگ شده. از وقتی عقد کردم هفته ای یکی دوبار میمونم شب ها خونه مادرشوهرم با همسرم میخوابم. ولی اون اصلا یکبارم نشده بمونه.میگه تو خواهر برادر داری خجالت میکشم ولی مامان من یی نفره. بگذریم ...
ایینم بگم اتاقشون بخاری نداری خیلی سرد میشه.
منم اس دادم امروز چقدررر هوا سرده عزیزم با اینکه اتاقمون شوفاژ داره انگاری یخچاله خیلییی سرده اتاقم با وجود شوفاژ یخچاله اتاق شما خیلی سرد میشه حیف نمیشه موند خونتون شب ها. این بار تو میای میمیونی.
گفت : آره خخخخ ننن
منم گفتم منم نمیتونم بمونم عزیزم
گفت : اجبار ک نیست عزیزم با خودته
گفتم :تو ی بار نشد بیای بمونی منم بخاطره همین نمیتونم بمونم هم خونتون سرده تازه خوب شدم. گفتم ی وقت ناراحت نشی.
گفت : ن چرا ناراحت بهتر .من بخاطر خواب نمیام تو نمونی من ناراحت بشم.این دو روزو میام برای استراحت اعصاب خودم و سر بزنم به خونواده برگردم.جهت اطلاع
منم گفتم : باشه عزیزم فقط خواستم احساسم رو بگم. اتاقتون خیلی سرده واسه همین گفتم این بار تو بیا خونه ما. من دوست دارم وقتی میای پیشم باشی و تو بغلت آروم میگیرم. از حرفات یه کم ناراحت شدم چون حس کردم بودنم برات فرقی نداره. فقط خواستم بدونی دلم میخواد وقتی برمیگردی پیش من باشی.همین.
گفت :اینو باید من بگم.حالا بزار برسم مهم،کنار هم بودن ن دمای هوا ن مکان.عوض اینکه از خدات باشه.نیومده میگی نمیخوام بمونم انگاری اجبارت کردم اصلا کاری ندارم با موندنت فقط میام برای استراحت خودم ن چیز دیگ بیخیال خداواجب نکرده ک.
خیلیی ناراحت شدم بگین فقط چی بگم بهش