همسرم ناراحت بود گفت عید نمیرم ذیدنشون.خونه میخریدیم هیچی کمک نکردن دریغ از یک میل
در حالی که همسرم دوره مجردی هرچی کار کرده بود داده بود خونشون
بازم همسرم ناراحت شد و قسم میخورم هر وخت اومدن ما هم جمع کنیم بریم یه طرف
اما الان همه چی فراموشش شده
تازه بهم اعتراض کردم ناراحت شد که مادرمه خواهرمه
همش حرف بود
اگه شعور رو داشتن روز زایمان دخترم تنها موند میومدن
هیچوقت اون لحظه یک تنهایی دخترم از جلوی چشمم دور نمیشه
چقدر گریه کردم براش