دو روز بود حالش خوب نیود همش تو فکر یود اخمو بود حرف نمیزد هرچی میپرسیدم چیه میگفت هیچی نپرس
بخاطر تو نیست ولی بازم حرف نمیزد موند تا دیشب من تو این دو روز همش کنارش بودم ولی چون هیچی نمیگفت منم نمیتونستم باهاش حرف بزنم فقط کنارش بودم
دیشب یهو وسط رابطه یه کاری کرد ک احساس نا امنی کردم پاشو گزاشت روی سرم و سرم و فشار میداد سمت مبل از قصد
منم بعدش دیگه باهاش حرف نزدم اونم فهمید ناراحتم خابید
بعد ساعت ۵ صبح بیدار شد
اومد بقلم کرد تو خواب بعد خودش دوباره پشت کرد بهم
بعد پا شد رفت بیرون زنگ زد آماد شو ببرمت خونه بابات
منم گفتم نمیام چندبار زنگ زد با لحن بد گف آماده شو
ک منم گفتم خونمه نمیرم اومد خونه هی گفت پاشو برو میخام تنها باشم هی گفتم چیشده مگه چیکار کردم هر روز باید برم خونه بابام گفت هیچی پاشو برو
تهش گفت پاشو گوشتو گم کن منم منتظر همین بودم تا برای همیشه قیدشو بزنم و بیام خونه بابام
چمدونم و جمع کردم و اومدم اینجا
یه بچه دو ساله دارم فقط نگران اونم
تو ماشین هی میگفت مراقب بچه باش طلا هارو بردی با خورت
و این حرفا گفتم شاید میخاد خودکشی کنه
به مادرشوهرم زنگ زدم گفتم حواست به بچت باشه اونم رفته بود باهاش حرف زده بود میگفت بمن هیچی نمیگه که چشه
منم گفتم منم خبر ندارم خودتون میدونید و پسرتون