سلام عزیزم
منم شهر غریب تنها هستم
اوایل همه چیزو از رفتارهای شوهر گرفته تا مادرشوهر به مادرم میگفتم.
مامانم دشمن خونی شده بود بخصوص با مادرشوهرم
همش رفتاراشو برداشت بد میکرد و به من برمیگردوند منم طاقت نداشتم انقد حرف بشنوم و خیلی میرنجیدم
حتی یه بار اوایل ازدواجم بهم گفت بیا طلاق بگیر
منم مصمم شدم دیگه چیزای منفی رو اصلا بهش نگم درباره شوهرم
همه چیز گل و بلبل شد ازون موقع
من دیگه هر وقت دلم پر باشه تو خلوت خودم با خدا صحبت میکنم و گاها گریه های شدید
یا اگه چیزی باشه که بشه به شوهرم بگم میگم بهش
من خودم قلبم ضعیفه واسه همین خیلی زود گریه میکنم و ناراحت میشم اما حتی اینو هم مامانم نمیدونه که مشکل دارم
الحمدلله خدا و امام زمان حرفامو میشنون و هر وقت کسی اذیتم کنه جوابشو میدن و نمیزارن خیلی اذیت شم.
ببخشید طولانی شد..