اوایل ازدواج مادرشوهرم خیلی فتنه گری میکرد و منم یه دختر ساده و استرسی و بساز ..شوهرم دور ورداشته بود فکر میکرد خیلی آدم خاصیه و شروع کرده بود به فاز گرفتن واسه خودم و خانوادم..چندین بار به بهانه های مختلف دعوای شدید راه مینداخت که کل فامیل فهمیدن و میگفت منو نمیخواد منم باردار بودم و تحمل کردم و برمیگشتم سر زندگیم ..کم کم خاحواده شوهرم روی واقعیشونو نشون دادن و شوهرم فهمید مادرش کیه و چه کلاه گشادی سرش رفته و کلی پول ازش بالا کشیدن و با شوهرم سرد شدن و طردش کردن ..منم تو همین مدت خوندم واسه استخدامی و معلم شدم و کلی به خودم رسیدم و خیلی زیباتر شدم ..الان شوهرم خیلی حرف گوش کن و مطیع شده ولی همیشه چیزی تهه قلبم باعث میشه ازش متنفر باشم اونم یادآوری گذشتس و زمانی که جلوی همه خوردم کرد