من ۴۲ سال و ی پسر ۱۴ ساله دارم . ۱۶ ساله ازدواج کردم و از اول با همسرم و خانوادش مخصوصا حسادت و دخالت مادرش و خانوادش داستان داشتم . الان که پیرم شدن باز برای اینکه بگن حرف خرف اوناست بلاها سرم آوردن اعصاب همسرم ضعیفه کنترل خودشو از دست نیده حمله میکنت میزنه فحاشه ما با هیچکس رفت و آمد نداریم بابد هرچی میگه بگم چشم
از اولم اختلاف فرهنگی و طبقاتی و تحصیلات داشتیم سنتی هم ازدواج کردیم
دوقطبیه
از بیرون همه حسرت ما رو نیخورن ولی از درون نابودبم
همش رو مبله کلش بازی میکنه
اصلا توجه احترام ابراز علاقه صفر میگه من میکنم تو نمیبینی بد دلم هست و ب خاطر کمرش رابطه هم نداریم و باشه بسیار کم من اگر بخام شاید ماهی دوبار شده ۷ ماهم نداشتبم الان بهش میگم من نیاز داذم میگه چرا تو این سن تو یادت افتاده ی خبریه در حالیکه تا فهمید من دیگه باردار نمیشم مدام کوبید سرم و بهم گفت بچه میخام
پسرمم شبیه پدرش داره میشه گاهی بهم تندی میکنه میگم سن بلوغه
سر داستانهایی من مهرم رو بخشیدم وکالت در طلاق و حضانت گرفتم گفت بمون بهم فرصت بدیم تازه یک ماه نشده گیر میده و توقع داره خفه شم و باز بگم جشم در حالیکه کلید آزادیم دستمه
موندم چ کنم همش دنبال اینه ی انگی بهم بزنهذحضانت بگیره ۳ دنگ خونه رو هم گرفتم
چه کنم ؟ بخدا کم اوردم
هیچکسم خبر نداره