میدونم شاید دلایلم چرت باشه و همه بگن چته ولی بخدا برام خیلی سخته من ۱۰ساله ازدواج کردم خیلی زیاد خواستگار داشتم هرچی بگم کمه بعد شوهرم ک اومد خودش منو دیده بود پسندیده بود و خواهر و مادرشو فرستاد جلو منم با اولین نگاه فک کردم خب خیلی آدمای خوب و مهربونین خصوصا مادره پدر مادرم اصلا از شوهرم خوششون نمیومد شوهرم خیلی بچه خوبیه مامانمینا هم میگفتن ،میگفتن پسره خیلی زیاد با ما فرق داره و همچنین خانوادش و خیلی زیاد مخالف بودن با همه اینا پدر مادرم از اول زندگی کمکمون کردن هر کمکی ک بگید و فکرشو بکنید ولی رفته رفته خیلی چیزارو فهمیدم و منی ک اونهمه زیبایی و خواستگار داشتم فهمیدم چقدر خودمو پایین اوردم اینا خیلی از ما پایینترن از سواد طرز فکر نگاهشون ب مسائل فرهنگ ک ار همه بدتر
خلاصه ک خیلی داستانا داشتم با مادرشوهرم تا اینکه دیدم و متوجه شدم من هروقت از کارایی ک پدر مادرم برامون میکنن و نمیذارن آب تو دلمون تکون بخوره و اونا خودشونو راحت کردن از هیچی خبر ندارن میگم خانم سکوت کامل میکنه یا رنگ و رخش سرخ میشه یا حرفو عوض میکنه یا روشو میکنه اونور کلا نادیده میگیره مادرمو قشنگ فهمیدم اینو نمیگه عروسم خب کارایی که خانوادش میکنن رو بیان میکنه خدا شاهده تعریف از مامانم نمیکردم میگفتم فلان کارو کرد بعد اصلا بگه خب ب نفع بچمه، اونا هم کمک مالی میکردن ولی خانواده من همه جوره پشتمون بود همه جوره کمک فکری کمک مالی بابام یا مامانم سریع واسه هرچیزی نگران میشن و پیگیر میشن همه جا پشتمونن ولی این خانم انگار نه انگار همش با شوهرم مسئله داشتم و دارم الانم مامانم باهاشون دعوا کرد انقد این زن بی سیاست و پرروعه ک قشنگ نفرتشو نشون میده و میفهمم کاش منم نفهم بودم نفهمی بهترین خصوصیت ی آدمه( البته از لحاظ اینکه خودش اذیت نمیشه )خیلی دلم گرفته این زن خیلی اعتماد بنفس داشته و داره ی جور رفتار کرد ک انگار ما حقمونه و شما باید این کارارو میکردید چندبار خواستم جدا شم حتی ی بار رفتم ولی نشد آخرم گفت شما خوبید مگه ما بدیم؟؟