پدربزرگم.... عاشقم بود . عاشقش بودم ... بچگیم باهاش گذشت .... الان خیلی پیرشده... یلی بود برای خودش ... کاسب کاسبای سرشناس بازار ... حاج علی ... پدر فلونی و فلونی و فلونی .... موسس فلان مسجد شهر ....
حاج علی الان کبدش یاری نمیکنه برای زندگی ... حاج علی یک هفته است نمیتونه راه بره . حاج علی رو پوشکش میکننن ... زنش پارسال فوت شد ... بچه هاش هر کدوم رفتن یه گوشه ای ... حاج علی تنهاست ... تنها پدر من میرسه به حاج علی ....
کجاست ابهت اون عمارت که الان بوی خاک و خل میده بوی مرگ ...همه جا رو عنکبوت گرفته ...عمارتی که یه زمانی صدای من بچه ها نوه ها و کل فامیل توش پیچیده بود عمارتی ۷۰ ساله .... با مرگ حاج علی وراث مثل کفتارهای وحشی کلید ها رو جمع میکنند ... دیگه نمیتونم خونه بچگی مو ...خونه ای که توش آرزوهامو ساختم دیگه ببینم
( با اشک های پیاپی دارم مینویسم ) ... حاج علی کاش مرگت راحت فرا میرسید یه روز تو خواب میمردی نه اینقدر زجر بکشی .... حاج علی کاش بچه هات یکم با محبت تر بودن ... دقیقا این روزا که بیشتر از هر وقت دیگه بهشون احتیاج داری
حاج علی راحت بخواب .... ول کن این زندگی رو .... ولی بدون مهسا همیشه عاشقت بوده و خواهد بود