دوماه ازازدواجمون نگذشته بودشوهرم وخانوادش شروع کردن بچه بچه به زور تایک سال صبرکردم حامله شدم بچه دنیااومد چندروزبستری شدریختن سرمن تازه مامان شده که انگاری ازدنیای مجردیم افتادم تویه دنیادیگه که تقصیرتوعه دیررفتی بیمارستان اینقدوحشتناک بودکه تا شیش ماه من اون آدم قبلی نشدم بعدبازنشستن زیرپای شوهرم که بعدیشم حتما پسرمیشه زودبیاریدتادیرنشده من احمق بهش اعتماد داشتم فک نمیکردم بدون خواست من کاری کنه بچه اول هفت ماهه بود که دومی حامله شدم زایمان دومم اورژانسی شدوکیسه آبم ترکیدوشوهرم یه شهردیگه هم تختیام که همسراشون با گل وذوق میومدن دیدن بچه من همش توسرم بود که چرا نبایدیباراین حس تجربه کنم اون اززایمان اولم اینم ازین الان شیش ماه گذشته بچه هاجلوش ازگریه غش کنن سرشو ازگوشی بیرون نمیاره میگه من بیرون خونه کار میکنم پول درمیارم ازون ورمیگه خیلی چاق شدیا مراعات کن من ازلحاظ روحی نابودم دیگه حوصله خودم وبچه هاوهیچی ندارم گفتم باشگاه ثبت نام کنم شرایطم یجوریه حتما خودش بایدبرسونتم فقط یه جلسه چندروز هرچی میگم بریم میگه کاردارم فقط ده دیقه راهه میگه ده رفت ده دیقه برگردم باز ده دیقه بیام دنبالت وبرگردیم میشه یه ساعت اصلا نمیخادبری امروز هرچی گفتم منوبرسون بعدهرجاخواستی برو گذاشت رفت کلی گریه کردم اومد خونه فقط سلام کردم جوابشوندادم رفت توگوشی اگه من حرف نزنم میادخونه یکلمه باهام حرف نمیزنه منم عصابم خورد شدبهش گفتم من خونه بابام مونده بودم خوشبخت تربودم خاک برسرم که درسمو درست نخوندم یه رشته خوب قبول شدم باکلی حرف دیگه فک کنم ناراحت شد
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.