ما سال ۴۰۱ خیلی اتفاقی و تو مسیر برگشت من از سرکارم تو اون روزای شلوغ پلوغ آخرای شهریور باهم آشنا شدیم بعدش یه مدت دوست بودیم وای که چه قدر اذیتش میکردم سر قرار نمیرفتم میپیچوندمش و آخرشم چند ماه بعد سر یه بحث مسخره کات کردم چون اصلا قصد رابطه جدی نداشتم اما باز دلم براش تنگ میشد خیلی ،روز تولدش اول فروردین ۴۰۲ بهش پیام دادم تبریک گفتم بلافاصله زنگ زد شهرستان بود خونه مامانش یادمه هنوز لرزش صداشو گفت همین امروز برمیگردم فقط میخوام ببینمت از یه شهر تو استان گلستان تا کرجو یه کله رانندگی کرد اومد در خونمون دنبالم رفتیم بیرون یه کم حرف زدیم یهو وسطش بغضش ترکید گفت میشه تنهام نزاری من بدون تو نمیتونم هیچی ازت نمیخوام اصلا شده مثل یه دوست معمولی کنارم بمون دیگه دوست معمولی شدن ما تبدیل شد به یه عشق قشنگ که خودمونم اگه یه روز همو نمیدیدیم کلافه بودیم،یاد شمال رفتنامون با دوستامون، طبیعت رفتنا،کافه رفتنامون،رستوران رفتنامون قدم زدنامون اخر شبا همشون برام قشنگن،تولد من مهره و تولدای ۴۰۱ و ۴۰۲ ما باهم دوست بودیم هر بارش کلی قشنگ سوپرایزم کرد بار اول که یه روز قبلش قرار گزاشتیم رفتیم شام و خرید و کادو و... بار دومم که الکی یه دروغ گفت که یه داستانی شده اومد دنبالم من حتی لباسم دم دستی بود یهو منو برداشت برد رستوران اونجا خواننده موزیک تولد و خوند و گارسون کیک و بادکنک آورد همه نگامون میکردن وای که من مرده بودم از خجالت با اون شلوار اسلش و هودی😅 خلاصه گذشت زمان تا رسیدیم به اخرای فروردین ۴۰۳ که آقا نه گزاشت نه برداشت زنگ زد بدون هماهنگی من به مامانم که قرار خواستگاری بزاره...
فقط 1 هفته و 6 روز به تولد باقی مونده !
1
5
10
15
20
25
30
35
40
دخترک زیبای من،جان و جهان من، مرسی که منو لایق دونستی که مامانت باشم،مرسی که دختر شدی،مرسیکه منو خوشبخت کردی،منو بابا دیوونتیم آنیکا🌸🩷🌸🩷🌸🩷🌸