یبار ده دوازده سال پیش تهران شب تو خیابون موندم ماشین گیرم نیومد در خوااه رو هم میبستن و دیگه راه نمیدادن. یه آقای سن بالا نگه داشت با ماشین شخصی. مجبور شدم سوار شم چاره ای نبود. گفتم خدا خیرش بده هرچی بخواد بهش میدم. منو رسوند خوابگاه گفتم چقدر میشه؟ گفت هیچی. فکر کن منو زرتشت فرستاده سرراهت که بهت بگم خودتو درگیر این لچک(اونموقع چادری بودم) و این دین عربا نکن...کلی سخنرانی کرد بعد من پیاده شدم.
الان که تاپیکتو دیدم یاد اون افتادم😁