در یکی از دورافتادهترین نقطهی ایران به دنیا آمدم… جایی که اسمش شاید حتی روی هیچ نقشهای نبود. یک ده کوچک، بیبرق، بیامکانات… جایی که مردم تازه تازه شناسنامه گرفته بودند. ما فقط یک اتاق گِلی داشتیم. پدرم قرآن و کتابهای دینی درس میداد، اما چون اهل سنّت بودیم هیچ حمایتی نداشتیم. دو سالم بیشتر نبود که مادرم بچهی سوم را آورد و
از همان اول انگار بدشانسی در رگهایم دویده بود.
بعدها رفتیم روستای دیگری؛ آنجا برق بود، مدرسه بود، اما هنوز هم دور بودیم… خیلی دور. وضع مالیمان فقط در حدی بود که گرسنه نمانیم. اگر کمک پدربزرگ و مادربزرگ نبود، پدرم هیچ نداشت. اعتمادبهنفسم صفر بود. در خانهای بزرگ شدم که هیچکس یاد نگرفته بود نزدیک باشد، صمیمی باشد… انگار محبت در خانوادهی ما گم شده بود. مادرم… زن بیچارهای که تمام عمرش فقط بچهداری کرد، بدون اینکه یک روز برای خودش زندگی کند. تازه حالا که سنش بالا رفته، دارد کمی نفس میکشد، اما باز هم کوهی از کار روی سرش ریخته.
زندگی من هم همین شد…
فکر میکردم خوششانسی بالاخره یک بار سراغم آمده؛ وقتی با مردی تحصیلکرده ازدواج کردم خوشحال بودم… اما سرنوشت باز هم خندید به من.
خانوادهی شوهرم فقط منتظر بودند او بزرگ شود و خرجشان را بدهد. نگذاشتند ما زندگی کنیم. سایهی نیاز و توقع همیشه روی سر ما بود. زندگیام تبدیل شد به چیزی که هیچوقت فکرش را نمیکردم… یک زندگی تلخ، بیرنگ، پر از خستگی.
میخواستم بگویم… خوش به حال شما که بلوچ نیستید. من فقط به خاطر بلوچ بودنم نتوانستم درس بخوانم؛ بزرگترین آرزوم بود. هنوز هم چون پشتوانه ندارم، استقلال ندارم… شوهرم دارد سرم هوو میآورد. و من ماندهام با این همه درد، این همه بغض،