سلام شب همگی بخیر ..
نزدیک ۳۰ و خورده ای سنم هست ، وقتی میدیدم مردی میگه عاشقه بهش میخندیم تصورم این بود هورمونه با این که همسر داشتم .
داستان از اینجا شروع شد ، مادرم دیده بود داداشم که شبا از خستگی ۳ سوت خوابش میبرد تازگیا گوشی و نگاه میکنه میخنده ، سرحال شده بود انگار بهش انرژی تزریق میکردن ..
بله فهمیدیم داداش ما دل باخته ، ۸ ماه از این دل باختن گذشته بود که میخواستیم رسمی کنیم همه چیو .
داداشم دیده بود بعضی اوقات دختره بی تاب میشه ، بی قرار میکنه گفته بود شاید طبیعی هست .. یه روز این بی تابی خیلی خیلی بیشتر شده ..... امان از دل غافل نگو دختره ۴ سال با یکی نامزد بوده وقتی جدا شده بودن هر موقع پسر بهش پیام میداده بی تابش میشده ..
سر تون درر نیارم ، آخرین باز بعد ۸ ماه به داداشم پیام میده و قضیه رو میگه ... بهش میگه من هرکاری کردم نتونستم دل از نامزدم بکنم منو ببخش و خدانگهدار ..
۲ سال از این قضیه میگذره اما داداشم هنوز خوب نشده.
داداشم از ۱۵ تو بازار کار کرده بود ، انقدر کار میکرد که تو ۱۸ سالگی اکثر بازاری ها مولوی میشناختنش ..
تو ۲۰ سالگی تونست انبار باز کنه تو بازار ، الان که ۲۴ سالشه خداروشکر مالی عالیه اما بعد اون قضیه از ۱۰۵ کیلو رسیده ۷۰ کیلو و سیگاری شده و همه لباس هاش رنگ سیاه.
قبلا ها ازدواجی بود اما الان فقط سکوت و سکوت ..