دوتا برادر دارم یکی ۱۶ سالشه و ۲۷ ساله که مریضه💔یکم از نظر عقلانی و اینا ضعیفه
پنج ساله ازدواج کردم دو سال اول ازدواجم اینقدر میومدم خونم که شوهرم صداش در اومد.ینی صبح با صدای در زدن اونا بیدار میشدیم.که همسرم گفت بهشون بگو ارامش نزاشتن برامون صبح ظهر شام ناهار همش اینجان.که البنه خودمم حقو به شوهرم میدادم بهرحال اول زندگی بود و دلمون میخواست خونه راحت باشیم ولی مدام برادرام خونمون بودن و به مادرمم میگفتم بهش برمیخورد و گلایه میکرد که چی میشه فلانی ببین چقدر هوای برادرشو داره ولی تو دلت نمیخواد داداشات بیان خونت.
گذشت خلاصه تا باردار شدم.بعد به دنیا اومدن پسرم اینقددددر خونم رفت و امد بود که کلافه بودم و افسرده شده بودم چون واقعا دیگه هیچ آرامشی برام نمونده بود و انگار تو خونه خودم مهمون بودم.الان پسرم دو سالشه و چهار ماهه باردارم.
باز برادرام مداااام میان اینجا و تا ایفون زنگ میخوره شوهرمدمیگه با پیداشون شد.اکثرانم یا دارم بچمو میخوابونم میان ایفونو میزنن بچم بیدار میشه شوهرم عصبی میشه یا سر ناهار میان و باز شوهرم غر میزنه
شوهرم مرد بدی نیست ولی خب غرغراش بخاطر رفت امد برادرام حالمو بد میکنه.نه برادرام میفهمن که نباید هر روز مزاحم شن نه مامانم نمتوجه میشه و از ترسم نمیتونم گلایه کنم که ناراحت میشه اصلا هیچ درکی ندارن که بابا این خلاصه تنها زندگی نمیکنه یه شوهرم داره باید مراعات کنن
نمبدونم دیگه چ کنم