از نزدیکانم خونمون بودن
پدربزرگ و مادربزرگ
پدرم ابتدا با لحنی یه درخواستی داشتن
که حق بامن بود و بقیه هم گفتن بهشون.
بعد دوبار اون حرف رو زدن من گفتم باشه چشم صبرکن بابا.
بعد یه لحظه حین پذیرایی بودم
وخیلی اون لحظه ناراحت شدم و به پدرم یک حرفی زدم
گفتم باباصبر کنید .باشه الان میرم کنار.
گفتم همین طور میگید و حمایت نمیکنید اعتماد بنفس ادم میاد پایین.
از اون لحظه که این حرفو گفتم
ازناراحتی و یکم زودرنجی که این حرفو گفتم داشتم میمردم.
تا اخر مهمانی نفهمیدم چیشد.کل فکرم پیش پدرجونم بوده
بعد یواشکی به مادرم گفتم مامان برم بابارو ببوسم.حرفم خوب نبود توجمع.
مامانم گفت بذار بعدا تر.
یکم گذشت میخواستم جلو جمع عذرخواهی کنم و ببوسمش.بعد رفتن شون
مامانم دید یه گوشه ایستادم بغض کردم و پریشونم.
گفتن چیه وا.چرا بغض کردی.دستمو گرفت برد پیش پدرم
چون فهمیده بودن روم نمیشه.
رفتم پیش پدرم و بغلشون کردم و عذرخواهی کردم.
گریه میکردم.خیلی بوسیدمشون.صورتشون و دستاشونو.
گفتم باباجون میشه منو ببخشی ؟
(ایشونم قبول کردن و چندبار از ته دل با اشک گفتم از ته دل منو ببخشی ها).
الهی بمیرم براش😭🥺🙏
کاش اون لحظه سکوت میکردم.
خدایا مامان بابامو حفظ کن برام😭💔