فقط نگین چی شد ازدواج کردی با این ....
9 سال زندگی کردیم
اخریا خیلی بحث داشتیم.دقیقا از موقعی شروع شد ک صاحب خونه پولمون نداد کار ب دادگاه کشید.قولنامه اسم من بود.من رفتم دنبال کارا
شوهرم همیشه بیخیال بود.مهم نبود چی میشه پول کجا میاد میره.کارگری تو رستوران.بهم میگفتن ساکت مظلوم حقش میخورن منم سرم تو درس و بچه مثل الانم ک اوضاع اقتصادی زیاد بد نبود میچرخید.از وقتی رفتم تو دادگاه دیدم اصلا براش مهم نیست.صاحب خونه چند بار اومد تهدید جلو خودش اقا پشت من قایم میشد
تازه جرقه خورد ذهنم ک اونی ک من تو ذهنم ساختم این نیست.
گذشت رفتیم ی شهرک کوچیکتر ب پیشنهاد ی نفر ی مغازه کوچیک زدیم درس و بعد لیسانس ول کردم. وام ب اسم من خرید و کارا برا من.ته کمک کردنش این بود ک بچه نگه میداشت.حالا چ مگه داشتنی بچه خواب اونم خواب.
نگین خودت عادتش دادی ک منم خسته بودم چ میکردم زندگی خاهرم رو هوا بود بخاطر زندان افتادن شوهرش سر دختر بردن نمیخاستم فشار ب خانوادم بیاد با گفتن طلاق میخام گفتم شاید درست شد
اقا گفت من بلدم بلدم رفتیم تو کار بلد نبود ی فلافل بزنه
گشتم و سرچ کردمو پرس و جو تا یاد گرفتم راه انداختیم چندماه اول بد نبود کم کم تنبلیش گل کرد
بلند نمیشد بریم سرکار بحث و دعوا برای بلند شدنش
کارا با من سفارش خریدو...
اومدیم جا ب جا بشیم سر سال این صاحب مغازه میخاست دبه کنه شانس ما رفتم دنبال کاراش شورا حل اختلاف بودیم طرف پشت تلفن فحش ب من من تر سیدم هر چی زنگ میزدم ج نمیداد زنگ زدم شوهر دوستم اومد پیشم.خیلی این چیزا دیدم
کلا من شده بودم مرد..تکیه گاه ...
بحث و دعوا و روز ب روز بیشتر لج میکرد و یا کاراخراب میکرد همش اعصاب خوردی.یعنی من باید ی چیزی پرت میکردم تا بلند میشد بریم سرکار
حالا کار چی اخه من میگفتم دهنت ببند رو مخم نرو اصلا کارا خودم میکنمولی همینم نمیکرد
گذشت من روز ب روز عصبی تر و روانی تر از دستش.چندبار فکر خودکشی میکردم چون نمیتونستم اسم طلاق بیارم ولی خب من مادر بودم نمیشد خودکشی
ی شب بچه مریض گفتم برو دارو بگیر و بحث شد نمیرفت و...خلاصه کنم بقیه اش شرم اوره بگم
خلاصه ک ول کرد رفت و دقیق7 ماهه میگذره از رفتنش
من موندم
تازه ب خودم اومدم
8..9 ساعت گاهی بیشتر مغازه از غروب تا نصف شب
بچه کنارم گاهی دلم میخاد اشک بریزم ولی نمیشه
بی پولی خیلی بهم فشار میاره
بچه رو میبرم پیش
هم مردم هم زن
کار خونه
درس بچه
مغازه
اجاره
قسط وام مغازه و....
همه ب کنار باید درسمم بخونم شاید استخدامیا فرجی شد قبول شدم نمیتونم تا اهر عمر ک این کار ادامه بدم از طرفی بازارم خراب
شهر غریب دور از خانوادم
از کار خسته میای تازه غذا پختن و بشور و بساب شروع میشه و بعد درس بخونی گاهیم ک مثل الان افکارت نمیزاره بخوابی حتی
من از زن و دختر بودن چیزی نفهمیدم
فقط مرد بودم مرد تر از خیلیا
شوهرم ی بار هم این 7 ماه سراغ بچه رو نگرفته
رفت ک رفت
راضیم اعصابم ارومتره ولی خب دلم برای خودم میسوزه
خیلی درد بزرگیه ک دلت برای خودت بسوزه
امشبم دلم گرفته بود بالاخره گفتمبنویسم شاید سبک شدم
میگن برو خونه بابات
بابام کمر درد ی حقوق خیلی کم با قسط داره ک ی خواهر مجردم دارم.برم چکار؟روستاست کارم نیست فاصله با شهرم زیاد
خلاصه ک ن راه پس دارم ن پیش
اینجام گار دیگه برم بچه چکار کنم کسی نیست بزارم پیشش
من هنوز زندم و مقاومت میکنم
ولی....
دیگه اون ادمسابق نیستم.....