بچه بودم و خر
رفته بودیم عید دیدنی، یکی از بچه های فامیلمون گولم زد برو از تو آشپزخونه ی میزبان شیرینی بیار یکی برای خودت یکی برای من
دو سه مرتبه منو فرستاد تو آشپزخونه
منم البته بدم نمیومد شیرینی هاشون خیلی خوشمزه بود ولی این وسط منه بدبخت فقط ضایع میشدم و اون هم بدون هیچ زحمتی شیرینی می خورد
خلاصه بار آخر مرد صاحبخونه منو در حال سرقت شیرینی ها دید. بنده خدا هیچی نگفت ولی من خجالت کشیدم.
خداروشکر همونجا کارو تموم کردم و دیگه نرفتم.
یاد این خاطره میفتم میخوام آب بشم برم تو زمین.
نمیدونم چرا فکر می کردم خیلی دارم کارم رو درست انجام میدم و هیچکس منو نمیبینه🤦🏻♀️🤦🏻♀️ با اینکه آشپزخونه دقیقا چسبیده بود به پذیرایی.