در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
میرسم با او به خانه از خیابانی که نیست
مینشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چایی میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است
باز میخندم که خیلی گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژه ها گل میکنن
یاس و مریم میگذارم توی فنجانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت میشود آیا کمی
دست هایم رو بگیری بین دستانی که نیست
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
ادامه ش رو بلد نیستم