امروز با خواهرام و مادرم رفتیم جایی گفتیم چایی و تخمه و خوراکی و اینا هم ببریم یعنی خواهر کوچیکم گفت منم گفتم باشه قرار شد خواهر بزرگه چایی بیاره و خواهر کوچیکم گفت ماهم هر کدوم دوتا فنجان بیاریم یه ظرف کوچیک قند و خوراکی و اینا. منم گفتم باشه. وقتی. رسیدیم اونجا من تخمه و آجیل و بادام زمینی و چیزهای دیگه ام خریدم با اینکه ندارم بخدا ولی گفتم قول دادم. خواهر بزرگمم آورده بود ولی اون کوچیکه که خودش گفت بیارید هیچی نیاورده بود. باوجود اینکه وضعش توده حتی فنجان م نیاورده بود. هیچی منم بهم برخورد
هنوز اون هدیه ارو دارم که گفتی بسوزونش که یاد من نیافتی 😔😔 هنوز اون شاخه گل ها تو اتاقه. منم یادت میافتم اتفاقا😔😔
یه بارم ما میخواستیم ب یم جایی خواهر شوهرم گفت تو اش ذرست کن منم سالاد الویه یا کتلت من برای 15 نفر درست کردم کلی غر زد که فلانش فلان خودشم هیچی نیاورده بود ولی گذشت