وقتی حقیقت نزدیک میشود، آنها نه توان ایستادن دارند، نه مجال فهمیدن؛ چشمشان تار میشود، قدمشان میلرزد...
آنوقت به جای روبهرو شدن، به فریاد پناه میبرند، فریادی بلند و توخالی؛ تا هم خودشان نشنوند، و هم دیگران نفهمند پشت آن هیاهو، صدای ترکخوردن باورهای پوسیدهشان که آرام فرو میریزد...