2777
2789

لایک کنید بدونم هستید 

الان میزارم

سرگذشت واقعیه

@مامان_جواد_هستم‍ 

@blueeeesky‍ 

@مادرشوهرنینییار‍ 

@نورما__جین‍ 

@ghazalll___82‍ 

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

1


اسمم زهراست بيست و هشت سالمه،تو روستاي خوش آب و هوايي از ايران به دنيا اومدم.خانواده معمولي داشتم پدرم كشاورز،مامانم هم مثل تمام زنان روستايي از قالي بافتن گرفته تا كاراي خونه.هفت سال نازايي مامانم باعث شده بود كه مامان بزرگمو عمه هام هر روز زير گوش بابام بخونن كه زن بگير اين زن اجاقش كوره.بابا و مامان ازدواج فاميلي هم داشتن.مامان بزرگم(مادري)همه جور طبيب و دارو به خورد مامانم ميداده كه باردار بشه.خلاصه بعد هفت سال آمنه خواهرم به دنيا مياد كه براي مامان و بابا خيلي عزيز بوده اما همچنان خانواده بابام چون دختر بوده همچنان اجاق مامانمو كور ميدونستن و ميگفتن بايد اسد زن بگيره.شرايط زندگي سخت روستايي با همه اين فشار هاو استرس ها از مامانم زني ترسو و ضعيف و عصبي به وجود مياره.جوري كه همه كاراي خونرو مامانم بايد انجام ميداده،تو فصل سردي كه آمنه به دنيا مياد مامان بزرگم حتي نميذاشته علائدين روشن بمونه تا صبح،همه اين سختي ها به كنار بابا ميره سربازي و مامانم و آمنه با سختي كنار مامان بزرگم و عمه و عموهام ميمونن.آخراي سربازي بابا يه روز با يكي از دوستاش ميان روستا و وقتي شرايط زندگي سخت بابا و مامانمو ميبينه از بابا ميخواد مهاجرت كنه و مستقل به شهر بيان.بابا مدام بهش فكر ميكنه و در نهايت تصميم ميگيرن سه تايي عازم شهر بشن.كامران و خواهراش و مادرش تنها تو يه خونه قديمي بزرگ زندگي ميكردن كه بابا اينا هم بهشون اضافه ميشن و تو يكي از اتاقاي پنج دري،حمام و آشپزخونه و توالت مشترك زندگي شهر نشيني خودشونو شروع ميكنن.روحيه مامان خيلي خوب بوده ديگه قالي بافي نميكرده تنها سرگرميش آمنه و خانواده كامران كه خيلي با محبت و مهربون بودن بوده،بابا و كامران هم از صبح تا شب دنبال كار

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

گذاشتی تگم کن 

اگه بی ادبی کردی و جوابت رو ندادم دلم رو شکستی حرفت تو ذهنم میمونه و نمیبخشمت یادت باشه تا یکی تاپیک میزنه از کار بدش میگه حرف مزخرف بی ادبی تحویلش ندی حتما مشکلش هست دلیلی نداره وقتی خودش داره میگه کارش اشتباه بود تو بخوای بهش چرت و پرت تحویل بدی همون بهتر که تو نظر ندی امضام رو دیدی برام صلوات بفرست💖 درحال ترمیم🥀💔

ببین من یه پیشنهاد بهت بدم؟ خودم وقتی انجامش دادم توی زندگیم معجزه کرد.

قبل از هر تصمیمی چند دقیقه وقت بزار و برو کاملاً رایگان تست روانشناسی DMB مادران رو بزن. از جواب تست سوپرایز می شی، کلی از مشکلاتت می فهمی و راه حل می گیری.

تازه بعدش بازم بدون هیچ هزینه ای می تونی از مشاوره تلفنی با متخصص استفاده کنی و راهنمایی بگیری.

لینک 100% رایگان تست DMB

@fatomi‍ 

@خوشبخت_آینده_هستم‍ 

@biparva96‍ 

@دختر_مرداد_ماهی‍ 

@دنیزززززز۹۸‍ 


و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

@mahiii12345‍ 

@گیسوی_آرشام‍ 

@پانتا۷۷‍ 

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۲

بابا درامد خيلي خوبي داشته جوري كه پول روستا براي خانوادش هم ميفرستاده.مامان كه دوست داشته دوباره بار دار بشه مشكلشو به مامان كامران ميگه با دارو و دكترهاي مختلف آمنه شش سالش بوده كه مامان متوجه ميشه بارداره.چيزي نميشه كه تو روستامون همه ميفهمن مامانم بارداره كشون كشون ميومدن ببينن راسته،مامان اينا كجا زندگي ميكنن كه وضعشون خوب شده خيلي از جووناي روستا از بابا درخواست كمك ميكردن،ميخواستن بيان شهر كه راهشو پيش بگيرن،خوشبختي مامان و بابا كاملتر ميشه وقتي متوجه ميشن كه بچه سه قلو هست( خانواده مادرم دوقلو داشتن).مامان بزرگم وقتي ميشنوه مياد خونمون شكم مامانمو وجب ميكرده،باورش نميشده مامانم بعد از سيزده سال بتونه سه قلو بياره.دوران سخت بارداري مامان كه با مراقبت هاي مامان بزرگم و خالم بوده تمام ميشه...

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

الان نویسنده کجاس شهره یا روستا

نه اومدن شهر 

میره سرکار

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۳


من و فاطمه و علي به دنيا اومديم.هر سه وزن خيلي كمي داشتيم حدود يك هفته تو بيمارستان تحت مراقب بوديم تا اينكه مرخص ميشيم و ميايم خونه.آمنه با اينكه فقط شش سال داشته اما همه جوره به مامان كمك ميكرده همين كه ما روبراه ميشيم و حال مساعدي داشتيم خاله و مامان بزرگمم برميگردن روستا.مامان و آمنه تمام وقت به ما رسيديگي ميكردن،بابام هم كه كاسبي خوبي داشت و هيچ مشكلي نداشتيم.آمنه كه روزي تو روستا وقتي به دنيا مياد همه بهش كم محلي ميكردن ساعتها گريه ميكرده مامان كه درگير بافتن قالي بوده و كاراي خونه.مامان بزرگم اجازه نميداده عمه هام نزديك آمنه بشن.شده بود سوگولي خانواده بابا خيلي دوسش داشت ميگفت قدم آمنه خير بوده دختر بركته كارو بارم سكه شده،اومديم شهر،سه قلو و از همه مهم تر كه يكيش هم پسر بود گيرمون اومده.مامان روحيه خيلي خوبي پيدا كرده بود هر بار بابا از بيرون ميومد دست خالي نبود از عروسك و تفنگ بادي براي ما،ميوه و گوشت و وسايل خونه گرفته تا طلا و لباساي خوشكل براي مامان.تعطيلات عيد وقتي ميرفتيم روستا بچه هاي روستا دورمون جمع ميشدن مامان بزرگم مهربون شده بود دور و بر مامانمو ميگرفت:تو چشم و چراغ مني،گاهي گريه ميكرد مويه كني،كه من هيشكيو ندارم چشام سو نداره،استخون درد دارم يكي نيست منو ببره شهر ازم مراقبت كنه.من اينجا از تنهايي بميرمم كسي نميفهمه با اينكه همه بچه هاش،فاميل خيلي نزديك بهم زندگي ميكردن.مامان هم كه خوب ميدونست داره نقش بازي ميكنه سرشو به ما گرم ميكرد و فقط به حرفاش گوش ميكرد.بابا به همه عيدي ميداد و حسابي بريزو بپاش گهگداري هم تمام خانواده بابا ميومدن خونه ما و مامانم با سه تا بچه كوچيك مجبور بود از همه پذيرايي كنه هيچ وقت هم راضي نميشدن.ما(سه قلوها) با همه سختي ها پنج ساله شديم.بابا خونه خريد و ما با دنيايي از خاطره كه از خونه اعظم خانم داشتيم به خونه جديد نقل مكان كرديم

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

۴

ما سه تا خيلي شبيه بهم بوديم جوري كه مامانم بايد تو صورتمون دقيق ميشد تا تشخيص بده كدوم هستيم.حتي دختر و پسر بودنمون هم معلوم نبود.خيلي ظريف و لاغر،خيلي هم آروم بوديم جوري كه اعظم خانم هميشه ميگفت شما تو شكم مادر تربيت شدين.آمنه ميرفت مدرسه درسشم خيلي خوب بود بر خلاف ما خيلي بيشتر از سنش ميزد چهارشونه،يكم تپل،قد بلند.بابا و مامان هم درشت هيكل بودن.هر كس مارو ميديد ميگفت شما هر سه يه بچه بودين تقسيم شدين به سه تا.يه روز اوايل مهر بود مامان داشت چمدون بابا رو جمع ميكرد ازش پرسيديم بابا كجا ميخواد بره؟ ما چون كسيو تو شهر نداشتيم مامان با گوشه روسري اشكشو پاك كرد گفت با عمو ميرن كرمان..

و دوید و افتاد .اما بلند شد؛ باید می رسید!                       تا ایچه هم وا قین سِره اومایمَه‌ ‌ ‌   ‌یه جایی تو بچگیامون واسه آخرین بار رفتیم تو کوچه و با دوستامون بازی کردیم بدون اینکه بدونیم آخرین بار بوده...:) ما که تقصیری نداشتیم جز آرزو های بزرگ🖤  

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز